فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
الهی فیضِ مشرب ده که دلگیرم ز مذهبها
نمیدانم چه میخوانند این طفلان به مکتبها
مشقّتهای راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهبها!
سراب از دوری دریا به مردم آب میماند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
الا یا ایّها السّاقی ادر کأساً و ناولها
که اقبال تو آسان کرد بر ما حلّ مشکلها
الا ای کعبة مقصود رخ بنما که تا عمری
درین وادی به امید تو پیمودیم منزلها
ره گم کرده چون یابم کزین جمّازه آرایان
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
کجا شد آن نمکپاشی به زخم از همزبانیها
نهان در هر نگه صد لطف و ظاهر سرگرانیها
کنون گر صد ادا از غیر میبینی نمیفهمی
چه شد آن خردهبینیهای ناز و نکتهدانیها
به جادویی خراج بابل از هاروت میگیرم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
به ناز و غمزه خود آموختم جانانهٔ خود را
به دامن تیز کردم آتش پروانهٔ خود را
نه جرم چشمهساران بود و نه تقصیری از باران
که من دانسته در آتش فکندم دانهٔ خود را
نه چاکی در دل و نه رخنهای در سینه، کو سیلی؟
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
تمنّای تو جان اندر تن آرد نقش دیبا را
لب لعل تو بر لب آورد جان مسیحا را
کسی را کو سواد زلف روشن شد گمان دارم
تواند خواند خط سرنوشت طالع ما را
به جرم یک نظر بیاعتدالی انتقام عشق
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را
که دود رفته در سر باز میگرداند آتش را
چو شمع چهره از برق طلوع می برافروزد
به گرد خویش چون پروانه میگرداند آتش را
نگاه گرم از بیمش نهفتم در پس مژگان
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
سخن از خود رود چون گرد سر گردد زبانش را
تبسّم آب میگردد چو میبوسد دهانش را
چنان سر داده رخش جلوه در میدان بیباکی
که نتواند گرفتن دست تمکین همعنانش را
چو مویی گشتهام باریک و با این ناتوانیها
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
نمود از پرده رخ یارم نمیخواهم دلایل را
بیا از پیش من ای گریه بردار این رسایل را
از آن کنج لب شیرین غریبی بوسه میخواهد
چه میگویی جوابش؟ منع نتوان کرد سایل را
به من از علم اشراقی و مشّایی چه میگویی؟
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
کتابت کی تواند داد داد بیقراران را
سحاب خشک حسرت میدهد مشتاق باران را
چه شد دیریست کز زلف بتان بویی نمیاری
به امیدی نشاندی ای صبا امیدواران را
نمک دارد که بعد از انتظار غم ز دل بردن
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
ز پس افتادگان عرض نیازی پیشوایان را
که دشوارست قطع وادی این فرسوده پایان را
که میگوید نوابخشان این کو را که یک ساعت
به طرف دامنی گیرند دست این بینوایان را
چه خواهد شد نگاهی گر نباشد گوشة چشمی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
نمیدانم چه آیین است کافر کجکلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بیگناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمیدانی که میباید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخیهای انصاف تو نازم در صف محشر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
نمیپوشد چو خورشید آن پری از هیچ کس رو را
نگه دارد خدا از فتنههای چشم بد او را
نظر بر نرگس مستانة جادووشی دارم
که چشمش سرمهدان ناز سازد چشم آهو را
برورویش مسلمان را به مصحف سوختن خواند
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
بیا ساقیّ و آتش در زن این زهد ریائی را
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی میکند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغتر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
جدا از دوستان در مرگ میبینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج سست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرضگویان ز صرصر باج میگیرد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
من و کویی که کس را نیست جز عشرت به یاد آنجا
توان در خاکبازی یافت اکسیر مراد آنجا
گشاد فیض خواهی چشم عبرت در چمن بگشا
که خط سبزه بلبل را کند صاحب سواد آنجا
ز بزم عقل افکندم به کوی عشق رخت آخر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
جنون تکلیف کوه و دشت و صحرا میکند ما را
اگر تن دردهیم آخر که پیدا میکند ما را؟
محبّت شمع فانوس است کی پوشیده میماند
غم او عاقبت در پرده رسوا میکند ما را
قمار عشق نقد صرفه را در باختن دارد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
نه سامان سفر باشد نه سودای حضر ما را
تو ای باد صبا هر جا که میخواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمیگیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
الهی آب و رنگ شعله ده مشت گل ما را
نمکزار تبسّم کن لب زخم دل ما را
مباد آسیب تدبیر گشایش ره درو یابد
به چین جبهة خوبان گره کن مشکل ما را
مکرّر شد به یک عادت تپیدن بیمِ آرامست
[...]