گنجور

 
فیاض لاهیجی

نمی‌دانم چه آیین است کافر کج‌کلاهان را

که شیر دایه پندارند خون بی‌گناهان را

ز حاکم غافلی ظالم نمی‌دانی که می‌باید

غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را

به شوخی‌های انصاف تو نازم در صف محشر

که دامن می‌دهد در دست مشتی دادخواهان را

ز اقبال بلند عشق بی‌طالع گمان دارم

که تسخیر سیه‌بختان کند مژگان سیاهان را

تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!

به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را

به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی

ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را

رمیدن‌های عاشق در حقیقت دام معشوقست

به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را

نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است

رعیّت‌پروری لازم بود شوکت پناهان را

به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد

چه می‌داند جرس درد دل گم کرده راهان را

به این بیچارگی‌ها دل همان در چاره می‌بندم

امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را