گنجور

 
فیاض لاهیجی

چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را

به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را

نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت

که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را

برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را

که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را

به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند

نمی‌دانم چه‌سان معذور دارم قاتل خود را

مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود

که غمخوارانه‌تر بایست کشتن بسمل خود را