گنجور

 
فیاض لاهیجی

بیا ساقیّ و آتش در زن این زهد ریائی را

چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را

به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین

که چون با ناتوانی می‌کند خیبر گشایی را!

سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغ‌تر

به جای بال و پر دارند مردان بی‌نوایی را

به لاف دانش از کشف حقایق عقل می‌نازد

گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را

به استغنا ز مردم دست‌مزد عشوه می‌خواهد

به نام پادشاهی می‌کند زاهد گدایی را

نجات عشق در سرگشتگی باشد نمی‌داند

درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را

به تن بی‌جاست نام آدمیّت،‌کار جان دارد

زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را

ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند

که بر ذات تو تهمت می‌توان کردن خدایی را

نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم

رسانیدم به جای نازکی نازک‌ادایی را