گنجور

 
فیاض لاهیجی

سخن از خود رود چون گرد سر گردد زبانش را

تبسّم آب می‌گردد چو می‌بوسد دهانش را

چنان سر داده رخش جلوه در میدان بی‌باکی

که نتواند گرفتن دست تمکین هم‌‌عنانش را

چو مویی گشته‌ام باریک و با این ناتوانی‌ها

به صد دقّت تصوّر می‌کنم موی میانش را

بدان نیّت که یابم فرصت یک سجده بر خاکش

هزاران بوسه بر لب نذر دارم آستانش را

شهیدی کو سپارد جان به یاد زلف مشکینش

هما در عطسه افتد چون ببوید استخوانش را

هنوز از مصر تا کنعان توان ره بی‌بلد رفتن

که بوی پیرهن ره می‌نماید کاروانش را

زبان گوشة چشمش به من پیوسته در حرفست

ولی فیّاض جز من کس نمی‌فهمد زبانش را