عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱
ز تو گر یک نظر آید به جانم
نباید این جهان و آن جهانم
مرا آن یک نفس جاوید نه بس
تو دانی دیگر و من می ندانم
اگر گویی سرت خواهم بریدن
[...]

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
[...]

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم

عطار » الهی نامه » بخش اول » (۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود
چگونه شکر تو گوید زبانم
که نیست آن حد دل یا حد جانم

عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم

عطار » الهی نامه » بخش دوم » (۳) حکایت سلیمان داود علیهما السلام با مور عاشق
کنون این کار را بسته میانم
بجز این خاک بردن میندانم

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۱) حکایت سرپاتک هندی
پسر گفتا که آنجا برنهانم
که من خود حیلت این کار دانم

عطار » الهی نامه » بخش چهارم » (۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم

عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا
چنین گفت او که در پرده ازانم
که تا هرگز نه بیند کس عیانم

عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا
چنین گفت او که من رحمت چه دانم
من این دانم که خون جمله رانم

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم

عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۴) حکایت زنان پیغامبر
که تا فردا بگویم آنچه دانم
جواب جمله بدهم گر توانم

عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۱۲) حکایت دیوانه که میگریست
چنین گفت او که پر شورست جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه
من آن نازک تن تازه جوانم
که دیدی در فلان جائی چنانم

عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۸) حکایت بزرجمهر با انوشیروان
شهش گفتا که من این کی توانم
تو خود دانی که من این میندانم

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان میداد
بزرگی گفت پر شوقست جانم
که شد عمری که من دربندِ آنم

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۴) حکایت لقمۀ حلال
بدو گفتم که من این میندانم
من آن دانم که من ننگ جهانم
