گنجور

 
عطار

یکی ترسا میان بسته به‌زنّار

به پیش بایزید آمد ز بازار

مسلمان گشت و کرد از شک کناره

پس آنگه کرد آن زنّار پاره

چو ببرید آن مسلمان‌گشته زنّار

بسی بگریست شیخ آنجایگه زار

یکی گفتش که شیخا چون فتادی

به گریه زانکه هست این جای شادی‌

چنین گفت او که بر من گریه افتاد

که چون باشد روا کز بعد هفتاد

گشاید بندِ زنّار از میانش

به یک‌دم سود گرداند زیانش

گر آن زنّار بندد بر میانم

چه سازم چون کنم، گریان ازانم

گر این زنّار کاین دم کرد پاره

ببندد دیگری را چیست چاره

اگر زنّار بگسستن خطا نیست

چرا زنّار بر بستن روا نیست‌؟

هزاران زَهره و دل‌، آب و خون است

که تا بیرون شود‌ این کار‌ چون است

گر آنجا هیچ قدری داشتی جان

نبودی موت انسان قتل حیوان

اگر سر تا به گردون برفرازی

وگر خود را وطن در چاه سازی

وگر سر بشکنی ور سرکشی باز

نه انجامت بگرداند نه آغاز

ترا گر بی‌سری ور سرفرازی

به یک نرخ آیدم در بی‌نیازی