گنجور

 
عطار

شهی را سیمبر شهزاده‌ای بود

ز زلفش مه به دام افتاده‌ای بود

ندیدی هیچ مردم روی آن شاه

که روی دل نکردی سوی آن ماه

چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی

که آفاقش همه عشّاق بودی

دو ابرویش که هم شکل کمان بود

دو حاجب بر در سلطان جان بود

چو چشمی تیر مژگانش بدیدی

دلش قربان شدی کیشش گزیدی

که دیدی ابروی آن دلستان را

که دل قربان نکردی آن کمان را

دهانش سی گهر پیوند کرده

ز دو لعل خوشابش بند کرده

خطش فتوی ده عشاق بوده

به زیبائی چو ابرو طاق بوده

زنخدانش سر مردان فگنده

بمردی گوی در میدان فگنده

زنی در عشق آن بت سرنگون شد

دلش بسیار کرد افغان و خون شد

چو هجرش دست برد خویش بنمود

ازان سرگشته و دلریش بنمود

بزیر خویش خاکستر فرو کرد

چو آتش بود مأواگه ازو کرد

همه شب نوحهٔ آن ماه کردی

گهی خون ریختی گه آه کردی

اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه

دوان گشتی زن بیچاره در راه

چو گوئی پیش اسپش می‌دویدی

دو گیسو چون دو چوگان می‌کشیدی

نگه می‌کردی از پس روی آن ماه

چو باران می‌فشاندی اشک بر راه

ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی

که نه فریاد و نه آشوب کردی

به نظّاره جهانی خلق بودی

که آن زن را به مردان می‌نمودی

همه مردان ازو حیران بمانده

زن بیچاره سرگردان بمانده

به آخر چون ز حد بگذشت این کار

دل شهزاده غمگین گشت ازین بار

پدر را گفت تا کی زین گدائی

مرا از ننگ این زن ده رهائی

چنین فرمود آنگه شاه عالی

که در میدان برید آن کُرّه حالی

به پای کرّه در بندید مویش

بتازید اسپ تیز از چارسویش

که تا آن شوم گردد پاره پاره

وزین کارش جهان گیرد کناره

کشد چون پیل مستش اسپ در راه

پیاده رخ نیارد نیز در شاه

به میدان رفت شاه و شاهزاده

جهانی خلق بودند ایستاده

همه از درد زن خون بار گشته

وزان خون خاک چون گلنار گشته

چو لشکر خویش را بر هم فگندند

که تا مویش به پای اسپ بندند

زن سرگشته پیش شاه افتاد

به حاجت خواستن در راه افتاد

که چون بکشیم و آنگه بزاری

مرا یک حاجتست آخر برآری

شهش گفتا ترا گر حاجت آنست

که جان بخشم بتو خود قصد جانست

وگر گوئی مکن گیسو کشانم

بجز در پای اسپت خون نرانم

وگر گوئی امانم ده زمانی

زمانی نیست ممکن بی امانی

ور از شهزاده خواهی همنشینی

زمانی نیز روی او نه بینی

زنش گفتا که من جان می‌نخواهم

زمانی نیز امان زان می‌نخواهم

نمی‌گویم که ای شاه نکوکار

مکُش در پای اسپم سرنگونسار

مر اگر شاه عالم می‌دهد دست

برون زین چار حاجت حاجتی هست

مرا جاوید آن حاجت تمامست

شهش گفتا بگو آخر کدامست

که گر زین چار حاجت سر بتابی

جزین چیزی که می‌خواهی بیابی

زنش گفتا اگر امروز ناچار

بزیر پای اسپم می‌کُشی زار

مرا آنست حاجت ای خداوند

که موی من به پای اسپ او بند

که تا چون اسپ تازد بهر آن کار

بزیر پای اسپم او کُشد زار

که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم

همیشه زندهٔ این راه گردم

بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم

ز نور عشق بر عیّوق باشم

زنی‌ام مردئی چندان ندارم

دلم خون گشت گوئی جان ندارم

چنین وقتی چو من زن را که اهلست

برآور این قدر حاجت که سهلست

ز صدق و سوز او شه نرم دل شد

چه می‌گویم ز اشکش خاک گل شد

ببخشید و بایوانش فرستاد

چو نو جانی بجانانش فرستاد

بیا ای مرد اگر با ما رفیقی

در آموز از زنی عشق حقیقی

وگر کم از زنانی سر فرو پوش

کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش