حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱
به چشم کردهام ابروی ماه سیماییخیال سبزخطی نقش بستهام جایی
امید هست که منشور عشقبازی مناز آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوختدر آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زدبیا ببین که کرا میکند تماشایی
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنیدکه میرویم به […]

حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۲۹
به من سلام فرستاد دوستی امروزکه ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی
پس از دو سال که بختت به خانه باز آوردچرا ز خانهٔ خواجه به در نمیآیی
جواب دادم و گفتم بدار معذورمکه این طریقه نه خودکامیست و خودرایی
وکیل قاضیام اندر گذر کمین کردهستبه کف قبالهٔ دعوی چو مار شیدایی
که گر برون نهم از آستان خواجه قدمبگیردم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
ز بامداد دلم میپرد به سوداییچو وام دار مرا میکند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل منکه هست در سرم امروز شور و صفرایی
ولی دلم چه کند چون موکلان قضاهمیرسند پیاپی به دل ز بالایی
پرست خانه دل از موکل عجمیکه نیست یک سر سوزن بهانه را جایی
بهانه نیست وگر هست کو زبان و […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۵
شدم به سوی چه آب همچو سقاییبرآمد از تک چه یوسفی معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دستز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در نظری کردم از تعجب منچه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتشاگر چه کور بود گشت طور سینایی
زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
بیامدیم دگربار سوی مولاییکه تا به زانوی او نیست هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم بدو نرسدکجا رسد به مه چرخ دست یا پایی
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدونیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبشکه ریز بر سر ما نیز من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقیکه میرسید به […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۰
تو نور دیده جان یا دو دیده ماییکه شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تودو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
از آن زمان که چو نی بستهام کمر پیشتحرارتیست درون دل از شکرخایی
ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت مانیم به دولت عشق لب تو فردایی
به […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۶
ز بامداد دلم میجهد به سوداییز بامداد پگه میزند یکی رایی
چگونه آه نگویم که آتشی بفروختکه از پگه دل من گشت آتش افزایی
فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمشکه آتشست دم او و ناله سقایی
عجب که دوش کجا بوده است این دل منکه بر رخ دل من هست تازه صفرایی
به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخکه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
بیا بیا که شدم در غم تو سوداییدرآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش منببین ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آوردهای به تحفه مرابنه بنه بنشین تا دمی برآسایی
مرو مرو چه سبب زود زود میبرویبگو بگو که چرا دیر دیر میآیی
نفس نفس زدهام نالهها […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۰۶
دریچهای ز بهشتش به روی بگشاییکه بامداد پگاهش تو روی بنمایی
جهان شب است و تو خورشید عالم آراییصباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزندنیاورد که همین بود حد زیبایی
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شدمیسرش نشود بعد از آن شکیبایی
درون پیرهن از غایت لطافت جسمچو […]

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - تنبیه و موعظت
دریغ روز جوانی و عهد برنایینشاط کودکی و عیش خویشتن رایی
سر فروتنی انداخت پیریم در پیشپس از غرور جوانی و دست بالایی
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچدستیز دور فلک ساعد توانایی
زهی زمانهٔ ناپایدار عهد شکنچه دوستیست که با دوستان نمیپایی
که اعتماد کند بر مواهب نعمتکه همچو طفل ببخشی و باز بربایی
بهزارتر گسلی هر چه خوبتر بندیتباهتر […]

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
شبی و شمعی و گویندهای و زیباییندارم از همه عالم دگر تمنایی
فرشته رشک برد بر جمال مجلس منگر التفات کند چون تو مجلس آرایی
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آیداسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردنز دست آنکه ندارد به حسن همتایی
دلی نماند که در عهد او نرفت […]

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۹۲
امید عافیت آنگه بود موافق عقلکه نبض را به طبیعت شناس بنمایی
بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدندلیل راه تو باشد به عز دانایی

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۹۵
ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آیدبه تجربت بزند بر محک دانایی
اگر چه رای تو در کارها بلند بودبود بلندتر از رای هر کسی رایی

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۸
گرفتمت که رسیدی بدانچه میطلبیگرفتمت که شدی آنچنان که میبایی
نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصاننه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟!

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۵
دمشق عشق شد این شهر و مصر زیباییز حسن طلعت این دلبران یغمایی
ز تنگ شکر مصری برون نیاورندبه لطف شکر تنگ تو در شکر خایی
کمر که بستهای، ای ماه، بر میان شب و روزمگر به کشتن ما بستهای که نگشایی؟
اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟به هر کجا که تو رفتی عزیز میآیی
چو روی […]

عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹
بیا، که بیتو به جان آمدم ز تنهایینمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بیتو نیست برگ حیاتبیا، که چشم مرا بیتو نیست بینایی
بیا، که بیتو دلم راحتی نمییابدبیا، که بیتو ندارد دو دیده بینایی
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمتتو را چه غم؟ که تو خو کردهای به تنهایی
حجاب […]

عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶
زهی! جمال تو رشک بتان یغماییوصال تو هوس عاشقان شیدایی
عروس حسن تو را هیچ در نمییابدبه گاه جلوهگری دیدهٔ تماشایی
بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشقبه غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حالنهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی
بهر چه مینگرم صورت تو میبینمازین میان همه […]

عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸
کشید کار ز تنهاییم به شیداییندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراقز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برمچو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده، کمر بستهایم، تا چو قلمبه سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸۵
فکنده شور محبت مرا به صحرایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه غفلت برآوری […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸۶
گرفته است مرا در میان تماشایی
که در خیال نیاورده هیچ بینایی
بر آستان تو دل از شکسته پایان است
اگر چه می کشدم دیده هر نفس جایی
همین نه بهر سلیمان کشیده اند بساط
که هست در دل هر مور مجلس آرایی
چسان ز کار تو غافل شوند بینایان؟
که هست جنبش هر موی کارفرمایی
نمانده است ز اقبال عشق در دل […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸۷
ز حسن شوخ تو نظاره تماشایی
سفینه ای است که گردیده است دریایی
مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک
خبر ز سایه خود نیستش ز رعنایی
به بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشک
ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی
چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشایی
فلک ز جلوه […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۸
شنیده ام که ز من یاد کرده ای جایی
نداشتم من بیدل جز این تمنایی
کجا کند چو تویی یاد چون منی هیهات
همی پزم پی تسکین خویش سودایی
هزار بوسه زنم ز آرزوی پابوست
چو در ره تو نشان یابم از کف پایی
دلم ز هر دو جهان در غمت ازان یکتاست
که در زمانه نداری به حسن همتایی
هزار سرو و […]

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲
گرفت خاطرت از عاشقان شیدایی
که زود می روی ای جان و دیر می آیی
زمان وصل بسی کوته است و هجر دراز
دگر نماند درین محنتم شکیبایی
برون فتاد دلم بی رخت ز پرده صبر
روا مدار که کارم کشد به رسوایی
مرا چه طاقت روی تو دیدن از نزدیک
بس اینکه گوشه برقع ز دور بنمایی
به آستان توام همچو در […]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات (گزیدهٔ ناقص) » غزل شمارهٔ ۱۱۶
تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنماییبه طوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی و این هست حجتی روشنکه در تو خیره شود دیدهٔ تماشایی
به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویمبنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی رابهاروار به گل سر به سر بیارایی
چگونه با تو دگر عشق […]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵
تو قبله دل وجانی چو روی بنمایی
بطوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی واین هست حجتی روشن
که درتو خیره شود دیده تماشایی
بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهار وار بگل سربسر بیارایی
چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی
بدست […]

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸
بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائیکسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی
چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانیچنین بهار نیاید به هیچ صحرائی
ز شست زلف تو هر حلقهای و آشوبیز چشم مست تو هر گوشهای و غوغائی
کجا ز حال پریشان ما خبر داردکسی که با سر زلفش نپخت سودائی
ز شوق پرتو رویت که […]

عبید زاکانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۴ - در وصف قلعهٔ دارالامان کرمان گوید
حریم قلعهٔ دارالامان که در عالمچو آسمان به بلندیش نیست همتائی
به نسبت من و با استری که من دارمبه راستی که بلائی است این نه بلائی

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹۷
دلم که لاف زدی از کمال دانایی
نگر که چون شد از اندیشه تو سودایی
دمی اگر چه که جان من از تو تنها نیست
به جان تو که به جان آمدم ز تنهایی
در انتظار نسیمی ز تو به راه صبا
گذشت عمر گرامی به باد پیمایی
اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان
بیا که از همه عالم مرا […]

شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵ - چشمه ابدیت
شکفته ام به تماشای چشم شهلائیکه جز به چشم دلش نشکفد تماشائی
جمال پردگی جاودانه ننمایدمگر به آینه پاکان سینه سینائی
رواق چشم که یک انعکاس او آفاقمحیط نه فلکش زورقی به دریائی
دلی که غرق شود در شکوه این دریابه چشم باز رود در شگفت رؤیائی
به قدر خواستنم نیست تاب سوختنمبه اسم عاشقم و اسم بی مسمائی
سواد […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۳
سحر ز هاتف غیبم رسید هیهائی
فتاد در سر من شورشی و غوغائی
شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم
که شور را نبود چاره غیر صحرائی
بدل نواز خودم در مقام راز و نیاز
سخن کشیده بجائی ز شور سودائی
که از شنیدن و گفتن ز خویشتن رفتم
بخویش باز رسیدم ز ذوق آوائی
چه گفت؟ گفت تو را چون منی […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی
ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی که رفتهای ز سرم
چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده کمر بستهایم تا چو قلم
به سر کنیم هر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
ز خویش رفتهام اما نرفتهام جایی
غبار راه توام تا کیام زنی پایی
تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوهاتکه نه دین دارم و نه دنیایی
نشستهام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم گره بسته در معمایی
رموز حیرت آیینه کیست در یابد
اقامت در دل نیست بیتقاضایی
مقیم کنج خرابات زحمتیم همه
گمان مبر که برون افتد از خمش لایی
ز ساز […]

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱
به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی
جمیلتر ز جمالی چو روی بنمایی
صفت کنند نکویان شهر را به جمال
تو با جمال چنین در صفت نمیآیی
به ناتوانی من بین ترحّمی فرما
که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی
مگر معاینهات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم روی در صفت نمیآیی
به حد حس تو زیور نمیرسد ترسم
که زشتتر شوی […]

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳
شب وداع و غم هجر و درد تنهایی
دل شکسته و محزون کجا شکیبایی
سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت
مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی
چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند
تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی
حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست
و گر به سرو کنم نسبتش تو بالایی
دوای […]

رشیدالدین وطواط » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح اتسز
بزلف مشکی، جانا، بچهره دیبایی
چو تو نباشد، دانم، کسی بزیبایی
مرا تو گویی: در هجر من شکیبا شو
کرا بود ز چنین صورتی شکیبایی ؟
زبان ببندی و هر ساعت از حدیث مرا
هزار چشمهٔ خون از دو دیده بگشایی
گهی بخار جفا جان من بیازاری
گهی ببار عنا شخص من بفرسایی
ز جورت، ای شده جانم نشانهٔ […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۵
به پای مردیِ عقل از رهِ شکیبایی
کجا روم که محال است عقل و سودایی
طمع مکن که به تدبیرِ عقل دست دهد
شکیب هر که برآورد سر به شیدایی
دلی بباید و پیشانییی که نتوان رفت
طریقِ عشق به نازکدلی و رعنایی
هنوز عشق ندانی که چیست تا وقتی
که در محافلِ مردانِ پاک بازآیی
به جز کمال نبینی چو چشم بربندی
بهجز […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۶
نه صبر ماند مرا بی تو نه شکیبایی
خدات خصم اگر بر دلم نبخشایی
به گردِ کوی تو عمریست تا همی گردم
به بویِ وصل تو چون بلبلانِ شیدایی
ز بیخودی صنما گرد کوی در به درم
به شکل و شیوه ی دیوانگان هر جایی
خیالِ رویِ تو تا همنشینِ دل گشتهست
در انتظارِ تو خو کردهام به تنهایی
چهگونه عشقِ تو پنهان […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۸
برفت و برد دل و دینم آن بخارایی
به خیره چون کنم آوخ دریغ برنایی
نه از ملامتِ مردم بلی ز غایتِ ضعف
نه برگِ رفتن و نه طاقتِ شکیبایی
بسوختم چه کنم دم نمیتوانم زد
که نیست قوّت آهم ز ناتوانایی
گرم امید نبودی به بازدیدن او
بکندمی ز سر این هر دو شوخِ بینایی
همان به است که بینام و ننگ […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۴
اگر به گوشه چشم التفات فرمایی
به غمزه معجزِ انفاسِ روح بنمایی
عنایتی به تو سدهزار دل داری
کرشمه ای ز تو و سدهزار بینایی
نسیمِ پیرهن و چشمِ پیرِ کنعانی
جمالِ یوسف و دردِ دلِ زلیخایی
هزار سر به پشیزی کدام سیب و ترنج
نعوذ بالله اگر از تُتُق به درآیی
نه بی تو طاقت صبر و نه بی تو روی وصال
نه […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۵
امید هست که روزی جمال بنمایی
اگر به خشم برفتی به صلح بازایی
نخست چاشنی ای دادی ام به شربت وصل
چو پای بند شدم روی بازنگشایی
من از جفای تو بر سر زنان تو سر در پیش
کرشمه می کنی و می روی به رعنایی
چو می گرفتی ام اول چو پارسا بودی
مکن که آخرِ کارم کشد به رسوایی
اگر دو […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۲
برفتم از برت ای دیده را چو بینایی
شدم به گرد جهان هر دری و هر جایی
ملول گشت دلت زان سبب سفر کردم
مگر ز زحمتِ من هفته ای برآسایی
چنان ضعیف ببودم به زیر بار فراق
که نیست قوّت آهم ز ناتوانایی
شدم به مهرِ تو همچون هلال دست نمای
چرا به من رخِ چون آفتاب ننمایی
به عقل دل به […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۴
نشسته ام مترصّد به کنج تنهایی
بدان امید که تشریف وصل فرمایی
در آرزوی دمی ام که هم دمی یابم
مگر خلاص شوم از عذاب تنهایی
زهی سعادت و دولت اگر شبی، روزی
ز در درآیی و از رخ نقاب بگشایی
ز عفو تو نه غریب است جرم بخشیدن
ز لطف تو نه بدیع است بنده بخشایی
نه خانه خانه ی خیلِ خیالِ […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۶
شب مفارقت و روز هجر و تنهایی
که را بود به چنین شب دل شکیبایی
اگرچه از شب دیجور خود گرفته ترست
ملالت سوزندگانِ شیدایی
چه سود کان بت یوسف جمالِ بی رحمت
خبر ندارد از این ماتم زلیخایی
بسوخت آتش حسرت مرا و قوّت نیست
که در فراق بنالم ز ناتوانایی
چگونه بار جدایی کشم به پشتی صبر
مرا که پشت دو تا […]

کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - وقال ایضاً فی الموعظة والنصیحة
مرادلیست زانواع فکرسودایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی
بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی
ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی
بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من ازطریق نصیحت […]

کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲ - و قال ایضاً
بزرگوارا در انتظار بخشش تو
نمانده است مرا بیش از این شکیبایی
سه شعر رسم بود شاعران طالع را
یکی مدیج و دوم قطعۀ تقاضایی
اگر بداند ثنا و اگر نداد هجا
ازین سه گانه دو گفتم، دگر چه فرمایی؟

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸
هزار حیف که در بوستان رعنایی
شریک نکهت گل شد نسیم هرجایی
به چشم مرغ چمن، داغ سنگ بر پهلو
نکوترست بر سر گل ز تماشایی
نماند از مژه محروم، دیده ساغر
کند چو حسن تمام تو، مجلسآرایی
هزاربار فزون آزمودهام دل را
نمیکند نفسی بی بتان شکیبایی
بتان شهر نهادند داغ بر دل من
چو لاله نیست مرا داغ سینه، صحرایی
به آفتاب پس […]

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸
برای دیدن رویت خوش است بینایی
ز بهر نام تو آید به کار گویایی
نشسته بر در گوش است جان ما شب و روز
بدان هوس که اشارت بدو چه فرمایی
ز حسن روی تو رضوان امید می دارد
که روز حشر مگر روضه را بیارایی
چو در بهشت روی مینگر در آب حیات
ببین مشاهده خویش تا بیاسایی
زحسن یوسف اگر دست […]
