گنجور

 
ادیب صابر

ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی

تویی که جز دل و جان عزیز نربایی

زمن جز آنکه هوای من است نستانی

به من جز آنکه بلای من است ننمایی

سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض

بیاض رست مرا در سواد بینایی

رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است

دلم زگم شدن ان سودا سودایی

روان بپژمرد چون در رسید موی سپید

وداع کرد مرا در وداع برنایی

سیاهیی که وطن داشت در محاسن من

به نامه گنهم رفت اینت رسوایی

سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج

برفت با سیهی راحت و توانایی

زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب

مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی

موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید

زمن به جهد ستردند فر و زیبایی

تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی

مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی

زمان زمانش به دیگر ستاره روشن

مدد فرستی و آرایشی در افزایی

شب جوانی من بی ستاره خوب تر است

شب مرا به ستاره همی چه آرایی

ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون

مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی

از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین

شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی

سر سعادت مسعود بوعلی یحیی

که هست در سخن او حیات دانایی

بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش

به خاصیت همه ابری کنند و دریایی

سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق

کمند در هنر از کلک او به تنهایی

همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست

گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی

ز بهر فایده زایران به بذل و عطا

چو معن زایده آمد چو حاتم طایی

زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو

که در لباس ثنا سال و مه مهیایی

چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار

ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی

ار آفتاب درفشان زآسمان تابد

تو آفتاب عطایی و آسمان رایی

ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست

چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی

چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای

چو گاه بذل بود ابر بی محابایی

مگر مساحت گردون به قدر همت توست

که هر زمانش به همت همی بپیمایی

لب امید بخندد چو کلک برداری

در نیاز ببندی چو دست بگشایی

گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد

که هست در سر و طبع زمانه رعنایی

زمانه جز به بد اهل فضل نگراید

تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی

عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید

تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی

منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم

تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی

مدیح من که رود جز به جایگه نرود

که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی

مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید

غم نیاز مرا چون به جود نگزایی

اگر عطای به موقع یکی هزار بود

عطای من نرسانی کرا همی بایی

سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت

به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی

همیشه تا تن و جان از زمانه آساید

به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی

بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع

چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی