گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۱

 

پیاله بر کف و چشم تو در نظر دارم

دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم

همیشه مستی من جام جم به کف دارد

خبر ندارم و از عالمی خبر دارم

ز سینه صافی خود در حصار فولادم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۴

 

دلم گداخت سر ساغر گران دارم

چراغ میکده ای نذر میکشان دارم

شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد

چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم

چرا شکنجه منت کنم عزیزان را

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۸

 

منم که نشئه می از خمار نشناسم

منم که جوش خزان از بهار نشناسم

چنان فریفته شوقم به راه وعده او

که سر ز پا و دل از انتظار نشناسم

نهاده ام سر آسودگی به پای گلی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۱

 

هوای خلد ندارم به کوی یار قسم

خوش است لذت خواری به افتخار قسم

سری که باشدم از خصم هم مضایقه نیست

به سرگذشتگی تیغ آبدار قسم

وفای وعده ندیده است هرگز از تو کسی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۶

 

حدیث لعل تو را گرچه مختصر دانم

غنیمت است که از هیچ بیشتر دانم

به خواب راحتم آسودگی شود بالین

وطن گداخته ام لذت سفر دانم

به زخم کاری دوری تپیدنم اولی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۱

 

ز دودمان دل و دیده یادگار منم

به داغ او که جگر گوشه بهار منم

حساب جنبش مژگان فتنه از من پرس

به کارخانه دل صاحب اعتبار منم

چگونه معذرت اضطراب دل خواهم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۲

 

چه سرخوشم که ندانم دل و کباب از هم

چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم

بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر

بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم

به دامن مژه دستی زدم چه دانستم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۲

 

بهانه را پر پرواز می توان کردن

به وضع هر دو جهان ناز می توان کردن

گل سحاب هوا را به دام سبزه کشید

شکار طالع ناساز می توان کردن

اگر نوازش ما ناز بر نمی تابد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۶

 

بیا و در دلم ای وحشت آشنا بنشین

چو چشم خود به سراپرده حیا بنشین

ز یاد چشم تو شیرین حکایتی دارم

برای خاطر ما یک نفس بیا بنشین

سبکروی ثمر نوبهار آزادی است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۱

 

بیا در آتشم افکن بگو ببین و برو

گره میفکن از افسوس بر جبین و برو

در آتشم به وصال تو نیستم راضی

بیا ز دور به حال دلم ببین و برو

ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۶

 

خبر ز سوز نداری سروده نای که چه

برای درد نفهمیده وای وای که چه

دلم چه کرد که گلزار درد و داغ تو شد

بساط شاهی و ویرانه گدای که چه

خمار نشئه به غیر از خیال و خوابی نیست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

خراب گشته ز ویرانه که می پرسی

شکایت از دل دیوانه که می پرسی

ز شیخ و شاب نسبنامه که می جویی

حدیث عاقل و دیوانه که می پرسی

اگر چراغ نباشد گلاب کی باشد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴

 

ز سیر قدر بهار و خزان شود پیدا

ز خار و گل هنر باغبان شود پیدا

کسی که زهر نخورده است شهد نشناسد

ز دشمنان مزه دوستان شود پیدا

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵

 

نظاره خطش از هوش می برد ما را

به سیر باغ بناگوش می برد ما را

چه اوجها که گرفتیم تا غبار شدیم

نسیم کوی تو بر دوش می برد ما را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۸

 

جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را

گل همیشه بهار است در بغل ما را

کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند

نمانده با دگری غیر خود جدل ما را

همین بس است که در خاطر جفا باشیم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۷

 

دلیل بادیه دیوانگی بس است مرا

همین نشانه فرزانگی بس است مرا

ز خویشتن به دیار جنون گریزانم

که آشنایی بیگانگی بس است مرا

کجاست غم که کشد رخت من به کوی جنون

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹

 

به آفتاب برابر مساز یار مرا

که همنشین خزان می کنی بهار مرا

به خاک رهگذرت جا گرفته ام که نسیم

به دامن تو رساند مگر غبار مرا

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵

 

ز پرده های خموشی شنو فغان مرا

به غیر غنچه نفهمد کسی زبان مرا

نمی شود نفسی غافل از دلم صیاد

قفس به زیر نگین دارد آشیان مرا

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱

 

بیا که فال جنون کرده ایم جنگ تو را

به نرخ گوهر دل می خریم سنگ تو را

نشان راست چرا از دلم نمی پرسی

که برده است به چشم نشان خدنگ تو را

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۲

 

زمین که گنج روان گفته خاک راه تو را

به حشر پس ندهد کشته نگاه تو را

خلد به دیده محشر خدنگ بیداری

به خواب بیند اگر شور صیدگاه تو را

فریب چرب زبانان نوید وصل دهد

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode