گنجور

 
اسیر شهرستانی

بیا در آتشم افکن بگو ببین و برو

گره میفکن از افسوس بر جبین و برو

در آتشم به وصال تو نیستم راضی

بیا ز دور به حال دلم ببین و برو

ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد

به پیش پای سراسیمگی ببین و برو

میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است

در این بهار تماشا گلی بچین و برو

اسیر کشته شد اما وصیتی دارد

بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو