گنجور

 
اسیر شهرستانی

حدیث لعل تو را گرچه مختصر دانم

غنیمت است که از هیچ بیشتر دانم

به خواب راحتم آسودگی شود بالین

وطن گداخته ام لذت سفر دانم

به زخم کاری دوری تپیدنم اولی

که درد و داغ تو را کم ز بال و پر دانم

حرام طاقت من باد خواری دو جهان

اگر ز یار کسی را عزیزتر دانم

تپیدن دلم از خوی او خبر دارد

جواب نامه ز پرواز نامه بر دانم

گلی است عشق که بدنام رنگ و بو نشود

غم تو پرده نشین است اینقدر دانم

اسیر در چمن عشقم این بهار بس است

که پاره های دل خویش را ثمر دانم