گنجور

 
اسیر شهرستانی

چه سرخوشم که ندانم دل و کباب از هم

چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم

بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر

بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم

به دامن مژه دستی زدم چه دانستم

که تیغ او نکند فرق خون و آب از هم

شمیم برگ گل و گوشه نقاب از من

فروغ آینه ماه و آفتاب از هم

سواد شوخی طفلان نمی شود روشن

به رنگ گل بربایند اگر کتاب از هم

چو آب می گذرند اهل دل ز یکدیگر

نه همچو کینه پرستان به آب و تاب از هم

اسیر دلکده بی تکلفی از تو

رسوم ساختگیهای شیخ و شاب از هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode