گنجور

 
اسیر شهرستانی

بیا و در دلم ای وحشت آشنا بنشین

چو چشم خود به سراپرده حیا بنشین

ز یاد چشم تو شیرین حکایتی دارم

برای خاطر ما یک نفس بیا بنشین

سبکروی ثمر نوبهار آزادی است

به پای سرو روان یک دم ای صبا بنشین

کدام سعی که آوارگی پناه نشد

به شاهراه توکل چو نقش پا بنشین

اگر زموج قدح درس دل نمی خوانی

به خاک مدرسه چون نقش بوریا بنشین

خطر شناس شو ار روشناس طوفانی

به مرگ شرطه و تدبیر ناخدا بنشین

نظر به روی تو کردن ز دور هم چمن است

به بزم ما ننشینی بیا جدا بنشین

به دام زلف کسی می تپی چرا سبکی

اسیر دل شده در سایه هما بنشین