گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

مرا خدای تعالی ولایتی داده ست

ولایتی ست که نامش قناعت آبادست

ولایتی که درو نه عوان و نه ظالم

ولایتی که درو نه ستم نه بی دادست

ولایتی که جمالش مثالِ حورِ بهشت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

حرام بر من و بر هر که بی تو می خورده ست

بر آن که خورد حلالش حرام کی کرده ست

به حکمِ عقل حرام است نان و آب برو

که ناحق از خود هر دم دلی بیازرده ست

به غیرِ خمر و زنا و ربا و غیبت و قتل

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷

 

خنک وجودِ کسی کِه ش نظر به هم نفسی ست

که بویِ هم نفسی یافته ست هر که کسی ست

نمی شود به سر از همدمی دمی آن را

که اندکی به گریبانِ عقل دست رسی ست

بیا که گر بروی تا هزار سال از تو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست

شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست

که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض

که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست

ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

خنک مرا که خرابات و خانقاه یکی ست

گدا و خواجه و درویش و پادشاه یکی ست

چو جاهلانِ دگر هر جهان پناهی را

جهان پناه نخوانم جهان پناه یکی ست

چو از بروتِ خود و ریشِ کس نیندیشم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

مرا به صبر نمودن ، ثبات ممکن نیست

که بی تو زنده دلان را حیات ممکن نیست

بر آستان تو تسلیم گشته ایم چو خاک

سفر ز کوی تو در ممکنات ممکن نیست

بسی بگشتم و بسیار خوب رو دیدم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲

 

تو را سری که به پیمان من درآری نیست

مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست

سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را

دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست

شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

شب فراق که را طاقت شکیبایی ست

عذاب مردم عاشق بلای تنهایی ست

در آمدیم ز پا ای فراق مردم خوار

به پنجه ی تو که را بازوی توانایی ست

غراق و ارمن و ایران به پا فرو کردم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

مرا ز دوست به زنجیر باز نتوان داشت

به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت

رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید

قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت

مریض را که اجل می برد مترسانید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

رمضان سلّمه الله به سلامت بگذشت

می بیارید که طوفان ملامت بگذشت

ساقیا عارض توعید من است و غم دل

عَلَم عید که آنک به علامت بگذشت

ساقیان اند به حق مکرم و بس در عالم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

دریغ عمر که بی روی دوستان بگذشت

چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت

دریغ سود ندارد چو اختیار از دست

برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت

بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

چه فتنه بود که در عید گه جنان بگذشت

سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت

سلام کردم و پرسید کای فلان چونی

همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت

چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

هزار یادِ بر و گردن و بناگوشت

هزار یاد سر و دست و بازو و دوشت

دریغ اگر نفسی دیدمی به بیداری

چنان که بودم و دیدم به خواب چون دوشت

تو آفتاب زمینی و آسمان به شرف

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

اگر فراق نباشد چه دوزخ و چه بهشت

چو اصل صورت معنی بود چه خوب و چه زشت

اگر نه بی تو بمانم چه ترسم از دوزخ

وگر نه روی تو بینم چه می کنم ز بهشت

نه واقفم متقبل نه جاهلم منکر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

دریغ عمر که بی روی آن نگار برفت

در انتظار شد و ایام و روزگار برفت

سزا همین بود آن را که یار بگذرد

ولی چه فایده کز دستم اختیار برفت

به قهستان در، از آرام دل جدا گشتم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

چه جای دشمنی است آن که یار کرد و برفت

به اختیار سفر اختیار کرد و برفت

نظر به غیر چرا ی کنم جزای من است

که خون دیده ی من در کنار کرد و برفت

مرا به درد دل و سوز سینه ی مجروح

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

 

از آن سبب دل من ترک خورد و خواب گرفت

که صبح و شام و شب و روز با شراب گرفت

بهانه می کنم آخر شراب باری چیست

که دل ز مشعله ی مهر دوست تاب گرفت

هنوز هیچ ندیدم مرا زمن بستد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳

 

خیال دوست ز من خورد و خواب بازگرفت

بسوخت وز جگر تشنه آب بازگرفت

گر اندکی به شراب و سماع میلم بود

سماع باز ستاند و شراب بازگرفت

به من بر ید محبت ز ابتدای ازل

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

 

به جفتِ چشمِ سیاه و به ابروی طاقت

که در فراق تو ام نیست بیش از این طاقت

هلاک می شوم آخر بیا و دستم گیر

که پاد زهر دل است آن لب چو تریاقت

مگر هم ایلچیِ آه صبح گاهیِ من

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

خوش است اگر بگذارد در این سرا اجلت

ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت

چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست

نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت

چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۵
sunny dark_mode