گنجور

 
حکیم نزاری

هزار یادِ بر و گردن و بناگوشت

هزار یاد سر و دست و بازو و دوشت

دریغ اگر نفسی دیدمی به بیداری

چنان که بودم و دیدم به خواب چون دوشت

تو آفتاب زمینی و آسمان به شرف

غلام جمله غلامان حلقه در گوشت

اگر در آینه بینی و چشم سرمه کنی

به یک کرشمه کنند آن دو فتنه بی هوشت

چرا اگر همه چون آتشی به گاه عتاب

ز آب دیده ی من کم نمی شود جوشت

به دست باد صبا بوسه ای فرست و بکن

نبات مصر کساد از لب شکر جوشت

سفر بدان خوشم آید که باز آیم تو

به پرسش آیی و من درکشم به آغوشت

شکایت شکرآمیز می کنی تو و من

به بوسه ای کنم از گفت و گوی خاموشت

اگر تو یاد نزاری کنی و گر نکنی

من آن نی ام که ز خاطر کنم فراموشت