تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به بیان ناامیدی و عذاب های عاشقانه خود میپردازد. او به معشوق میگوید که از او انتظاری ندارد و حتی اگر او صدمهای به او بزند، دلش هیچ امیدی به شفای زخمهایش ندارد. شاعر به احساس تنهایی و دردسرهای عاشقانهاش اشاره میکند و میگوید که هیچ درمانی برای درد دلش جز مرگ وجود ندارد. در نهایت، او از معشوق میخواهد که به او بیمهری نکند و او را خوار نبیند، چرا که هرگز خود را کم ارزش نخواهد دانست و در عشقش به اندازه کافی صادق است.
هوش مصنوعی: تو را نمیبینم که به عهد و پیمان من وفا کنی و من نیز دلی ندارم که به خاطر غم تو به درد بیفتم.
هوش مصنوعی: اگر تیغ بر سر من میزنی، من تو را میخواهم. اما دلی را که بخواهد کار عجیبی چون من را انجام دهد، در تو نمیبینم.
هوش مصنوعی: یک شب، اگرچه به اندازهی ارزش تو به من توجهی نیست، لطفی کن و کمی برای من قدمی بردار.
هوش مصنوعی: نه از طلا که برایت بریزم و نه از قدرت و زورم که دل تو را بگیرم، اگر غیر از درد و رنجی نیست.
هوش مصنوعی: درد دل من تنها با مرگ درمان میشود، اما چه کنم که من بسیار مقاوم و سختجان هستم و نمیتوانم به راحتی جانم را ببازم.
هوش مصنوعی: با من که بیچارهام، بساز. چون تو مرا آتش زدی، دوباره مرا میسوزانی و میسازی. راهی برای یاری وجود ندارد.
هوش مصنوعی: به چشمان خود احساس ننگ و خجالت در مورد من نداشته باش، ای عزیزتر از جان که من همچون بندهای محترم هستم و شایستهی بیاحترامی نیستم.
هوش مصنوعی: اگرچه عاشقهای زیادی هستند که به خاطر عشق، حالتی فقیر و مسکین دارند، اما در میان آنها هیچکدام به اندازه تو مسکین و بیچاره نیستند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش
که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست
بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن
بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست
به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
سری که نیست در او کارگاه سودائی
به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست
ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب
[...]
مرا ز حضرت تو دوری اختیاری نیست
گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست
چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا
برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست
اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر
[...]
کسی نزاری مجنون کجاست در عالم
به زور نیز چو فرهاد مرد کاری نیست
ببین که هر دو چه دیدند پس مراد ز دوست
بطالع است سعادت به زور و زاری نیست
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.