گنجور

 
حکیم نزاری

تو را سری که به پیمان من درآری نیست

مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست

سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را

دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست

شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا

به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست

نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل

به زور باز ستانم ورای زاری نیست

علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم

که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست

بساز با من بی چاره چون بسوختی ام

بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست

به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز

که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست

تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند

یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست

 
 
 
ادیب صابر

مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش

که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست

بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن

بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست

مجد همگر

صبوری من بیچاره اختیاری نیست

چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست

عبید زاکانی

دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست

به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست

سری که نیست در او کارگاه سودائی

به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست

ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب

[...]

جهان ملک خاتون

مرا ز حضرت تو دوری اختیاری نیست

گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست

چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا

برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست

اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر

[...]

اهلی شیرازی

کسی نزاری مجنون کجاست در عالم

به زور نیز چو فرهاد مرد کاری نیست

ببین که هر دو چه دیدند پس مراد ز دوست

بطالع است سعادت به زور و زاری نیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه