گنجور

 
حکیم نزاری

دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست

شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست

که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض

که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست

ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش

وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست

کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ

به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست

چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من

همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست

زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان

به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست

کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر

که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست

من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات

که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست

محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست

حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست

اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص

به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست