گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۵

 

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

قدح به دست حریفان باده پیما ده

مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

درون کعبه دل در شدم طواف کنان

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۵

 

خیال روی تو مأوا گرفت در بر چشم

نمی شود نفسی غایب از برابر چشم

مجال خواب ندارم که می زند هر شب

خیال زلف تو تا روز حلقه بر در چشم

به جام باده چه حاجت مرا که خون جگر

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۲

 

منِ غریب که در هجر یار می‌گریم

همی‌نشینم و تنها و زار می‌گریم

ز سوز گریه من جان خلق می‌سوزد

بدین صفت که منِ سوگوار می‌گریم

اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۳

 

بیا که داد صبوح از بهار بستانیم

برات بی غمی از روزگار بستانیم

بیا که هر چه بدان دسترس بود بدهم

ز دست و جام مَی خوشگوار بستانیم

اگر ز توبه در اندیشه ای به گردن ما

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۴

 

پدید نیست دگر ره دل بلا جویم

ندانم این دل گم گشته را کجا جویم

تو گلستانی و من بلبل ثناخوانم

تو آفتابی و من ذرّه هوا جویم

مرا که لاف گدایی همی زنم چه عجب

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳۳

 

چه نکهت است مگر بوی بوستان است این

چه دولت است مگر روی دوستان است این

علاج این تن رنجور ناتوان است آن

دوای این دل مهجور پر فغان است این

عجب که جوشش صفرای عشق افزون است

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳۹

 

نمی کنی نفسی سوی من به لطف نگاه

مگر ز ناله شبهای من نه ای آگاه

کجا به دامن وصل تو دسترس یابم

که پایه تو بلند است و دست من کوتاه

مپوش روی که در کوی تو دلم گم گشت

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۰

 

بیاور ای بت ساقی شراب دوشینه

بزن برآتشم امروز آب دوشینه

چه عزم بود که دیشب برفتی از بر ما

چه بود راست بگو آن شتاب دوشینه

کجا به خواب رود بی تو چشم من امشب

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۸

 

چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی

چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی

به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند

که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی

تو باز بر سر میدان عشق پای منه

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۲

 

بکوش تا دل آزرده ای به دست آری

که اهل دل نپسندند مردم آزاری

چه سود عهده عهدی که می کنی با من

تو عهد می کنی امّا به جا نمی آری

اگر تو یار منی دور شو ز اغیارم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۴

 

چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری

هزار دل بربایی هزار جان ببری

مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم

که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری

چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۵

 

[چه] موجب است که با ما بجز جفا نکنی؟

چه دیده ای که نگاهی به سوی [ما] نکنی؟

به زیر سایه زلف تو آمدم زنهار!

که همچو ذرّه سراسیمه ام رها نکنی

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۹

 

خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی

غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی

رهی که بر دل من غم گشود بربندی

دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی

مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲
sunny dark_mode