گنجور

 
جلال عضد

چه نکهت است مگر بوی بوستان است این

چه دولت است مگر روی دوستان است این

علاج این تن رنجور ناتوان است آن

دوای این دل مهجور پر فغان است این

عجب که جوشش صفرای عشق افزون است

ز اشک دیده که مانند ناودان است این

برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن

ز دست دوست به دستان چه داستان است این

کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!

مراست سود در آن گر ترا زیان است این

خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد

عنان عمر که با باد هم عنان است این

هر آن که دید به فصل بهار آه مرا

گمان برد که مگر موسم خزان است این

که را فرستم تا با لبش سخن گوید

مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این

جلال! طرف گلستان و صحبت یاران

مده ز دست که خود حاصل جهان است این

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode