گنجور

 
جلال عضد

خیال روی تو مأوا گرفت در بر چشم

نمی شود نفسی غایب از برابر چشم

مجال خواب ندارم که می زند هر شب

خیال زلف تو تا روز حلقه بر در چشم

به جام باده چه حاجت مرا که خون جگر

به حلق تشنه فرو می رود ز ساغر چشم

اگر تو بر سر و چشمم گذر کنی سهل است

اگرچه سهل نباشد گذشتن از سر چشم

دل پر آتش اگر لایق نشست تو نیست

بیار که جات کنم بر کنار منظر چشم

مرا تو چشم و چراغی مرو ز پیش نظر

وگرنه تیره شود خانه منوّر چشم

ولی یقین که به صد چشم و گوش نتوان داشت

چنین که می برد ابروی تو دل از بر چشم

ز بحر اشک کنارم کند پر از گوهر

گهی غوطه کند هندوی شناور چشم

جلال گوهر دیده نثار پای تو کرد

عزیزتر نبود گوهری ز گوهر چشم