گنجور

 
جلال عضد

چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی

چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی

به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند

که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی

تو باز بر سر میدان عشق پای منه

از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی

مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم

که زار زار چو بگریستم بخندیدی

هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ

ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی

جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز

ز آه و ناله شبهای من نترسیدی

نگفتیم که به کام دلت رسانم زود

به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی

چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی

چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی

نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال

چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی