گنجور

 
جلال عضد

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

قدح به دست حریفان باده پیما ده

مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

درون کعبه دل در شدم طواف کنان

درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم

از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس

به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم

ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی

مرا که از همه عالم دل اندرو بستم

من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود

بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم

به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا

اگرچه بود گمانم که از بلا رستم

نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین

سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم

مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست

اگر به عاشق و دیوانه خوانی‌ام هستم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جلال عضد

همین شعر » بیت ۱

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

نظام قاری

شنیده ام که بدستار گیوه میگفت

(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)

سعدی

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

[...]

حافظ

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد

به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم

چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق

[...]

قاسم انوار

بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم

بریدم از همه عالم به دوست پیوستم

حبیب جام می خوشگوار داد به دست

هنوز می‌جهد از ذوق جام او دستم

مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده

[...]

نظام قاری

شنیده ام که بدستار گیوه میگفت

(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)

بجامه متکلف برهنه هم گفت

(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)

اهلی شیرازی

کنون که جامه چو من میدری که سر مستم

خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم

زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود

سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم

بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه