تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانیام هستم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان عشق عمیق و وابستگی شاعر به معشوقش میپردازد. شاعر خود را در مقامی پایینتر از معشوق میبیند و به شرایط دشوارش در جستوجوی معشوق اشاره میکند. او از مستی و عشق نابش سخن میگوید و در نهایت به این نتیجه میرسد که عقل و خرد او تحت تأثیر عشق و دیوانگی قرار گرفته است. عشق او چنان عمیق است که همه چیز را فراموش کرده و تنها در پی معشوقش است. شاعر بیان میکند که از وجود معشوق حیران و غرق در عشق اوست و این حالت را سعادتی از دست رفته میداند.
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید درخشان و بزرگ هستی و من در مقایسه با تو در موقعیتی پایینتر و نابخردانه قرار دارم. چه جای تعجبی دارد که دست من به تو نمیرسد و نتوانم به تو نزدیک شوم؟
هوش مصنوعی: به من شراب بده، زیرا نیازی به آن ندارم که روز و شب در حال مستی هستم.
هوش مصنوعی: به کعبه دل وارد شدم و به دور آن گردش کردم. هر چیزی جز دوست را در آنجا شکستم و دور ریختم.
هوش مصنوعی: از زمانی که تو از جمع دوستان بلند شدی، من برای یافتن تو حتی یک لحظه هم از جایی تکان نخوردم.
هوش مصنوعی: جز درد و پریشانی چیزی از زلف تو به دست نیاوردم، چون تمام دل و خاطر خود را تنها به تو سپردهام و از دیگران بریدهام.
هوش مصنوعی: من از زیبایی تو چنان مست و غرق شدم که مانند ذرهای هستم که با نور آفتاب یکی شده است.
هوش مصنوعی: به خاطر مشکلات و مصیبتهایی که برایم پیش آمد، هر دو پایم به تله گرفتار شد. با اینکه فکر میکردم از این مشکلات فرار کردهام، اما نتوانستم از آنها دور شوم.
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که دیگر نه توانایی صبر باقی مانده، نه هوش و عقل، و نه نشانهای از دین وجود دارد. تنها خوشبختیای که بدست آمده، فرار از دست دشمنان است.
هوش مصنوعی: نگو که من فردی با جلال و عقل زیادی هستم؛ زیرا اگر چنین باشم، چرا عاشق و دیوانهام؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همین شعر » بیت ۱
تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
شنیده ام که بدستار گیوه میگفت
(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمیرسد دستم
شگفت ماندهام از بامداد روز وداع
[...]
به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم
اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد
به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم
چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق
[...]
بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم
بریدم از همه عالم به دوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد به دست
هنوز میجهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
[...]
شنیده ام که بدستار گیوه میگفت
(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)
بجامه متکلف برهنه هم گفت
(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)
کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود
سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم
بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.