گنجور

 
جلال عضد

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

قدح به دست حریفان باده پیما ده

مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

درون کعبه دل در شدم طواف کنان

درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم

از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس

به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم

ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی

مرا که از همه عالم دل اندرو بستم

من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود

بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم

به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا

اگرچه بود گمانم که از بلا رستم

نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین

سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم

مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست

اگر به عاشق و دیوانه خوانی‌ام هستم