گنجور

 
جلال عضد

نمی کنی نفسی سوی من به لطف نگاه

مگر ز ناله شبهای من نه ای آگاه

کجا به دامن وصل تو دسترس یابم

که پایه تو بلند است و دست من کوتاه

مپوش روی که در کوی تو دلم گم گشت

به نور روی تو باشد که باز یابم راه

به بزم خسته دلان آستین ز رو برگیر

که روشنی ندهد چون گرفته باشد ماه

ز عمر خویش مرا یک نفس به سر نرود

که زلف تو نکند عالمم به چشم سیاه

چرا به چاه بلا اوفتادم از زلفت

چو با کمند توان آمدن برون از چاه

چنین که بر رگ جان زخم می زند عشقت

ز پرده ناله زارم برون فتد ناگاه

هزار دل به یکی موی چون نگه دارد

به هیچ روی چو زلفت دلی نداشت نگاه

به هفت کلّه افلاک در زنم آتش

اگر به درد تو از سوز دل برآرم آه

چو مهر روی تو با خویشتن به خاک برم

ببینی از سرخاکم دمیده مهر گیاه

جلال را تو اگر خوانی و اگر رانی

به سخت و سست نخواهد شدن ازین درگاه