گنجور

 
جلال عضد

خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی

غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی

رهی که بر دل من غم گشود بربندی

دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی

مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری

مرا تو عمر عزیزی از آن نمی پایی

نهاده ام تن خود را به خستگی همه عمر

در این امید که روزی به پرسشم آیی

بیا که یک نفس از عمر بیش باقی نیست

اگر تو رنجه شوی عمر من بیفزایی

ولی تو شاه جهانی و ما گدای درت

کجا به حال گدا التفات فرمایی

تو عشوه ای بدهی جان ز خلق بستانی

کرشمه ای بکنی دل ز خلق بربایی

به مجمعی که تو باشی به شمع حاجت نیست

ز نور ز طلعت خویش انجمن بیارایی

به جز شمایل دیوانگان ز ما مطلب

خرد چه کار کند در دماغ سودایی؟

مباد هیچ کسی چون جلال در عالم

اسیر عشق و غریبی و درد تنهایی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

گرفتمت که رسیدی بدانچه می‌طلبی

گرفتمت که شدی آنچنان که می‌بایی

نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان

نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟!

وطواط

بزلف مشکی، جانا، بچهره دیبایی

چو تو نباشد، دانم، کسی بزیبایی

مرا تو گویی: در هجر من شکیبا شو

کرا بود ز چنین صورتی شکیبایی ؟

زبان ببندی و هر ساعت از حدیث مرا

[...]

سوزنی سمرقندی

بر من آمد دوش آن در چشم بینائی

ز بهر جستن تدبیر رای فردائی

هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد

بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی

چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سوزنی سمرقندی
قوامی رازی

کریم بار خدایا به ما توبه شائی

غریب نیست اگر بر همه ببخشائی

اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم

نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی

به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

بزرگوارا در انتظار بخشش تو

نمانده است مرا طاقت شکیبائی

سه چیز رسم بود شاعران طامع را

نخست مدح و دوم قطعه تقاضائی

اگر بداد سوم شکرا اگر نداد هجا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه