گنجور

 
جلال عضد

بکوش تا دل آزرده ای به دست آری

که اهل دل نپسندند مردم آزاری

چه سود عهده عهدی که می کنی با من

تو عهد می کنی امّا به جا نمی آری

اگر تو یار منی دور شو ز اغیارم

نه دوستی ست که با دشمنان کنی یاری

به دور نرگس مخمور باده پیمایت

ز روزگار برافتاد نام هشیاری

تو حال دوش ز من پرس از آنکه تا به سحر

ترا به خواب گذشت و مرا به بیداری

به ظاهرم نگری سرّ سینه کی دانی

که پاره های دل است این که اشک پنداری

هنوز با همه سختی امید می دارم

که هم به روز مبدّل شود شب تاری

اگرچه بر سر خاکم نشانده ای سهل است

امید هست که بازم ز خاک برداری

بیا که در قدمت جان دهم به آسانی

که در فراق تو جان می دهم به دشواری

جلال! زور و زر و زاری است چاره وصل

چو زور و زر نبود چاره نیست جز زاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode