ز دریا یکی ریگ دارد به کف

دگر دربیابد میان صدف

دو لشکر برابر کشیدند صف

سواران همه بر لب آورده کف

مبارز دو رخ بر دو روی دوصف

ز خون جگر بر لب آورده کف

ازان نامداران چو چاره نیافت

سوی رای خراد بر زین شتاف

چو ایرانیان برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ هندی بکف

دو لشکر برابر کشیدند صف

همه جانها برنهاده به کف

ازان تخت جایی نشانی نیافت

بران آرزو سوی دیگر شتاف

ز قلب سپه گیو شد پیش صف

خروشان و بر لب برآورده کف

فریبنده هومان میان دو صف

بیامد دمان بر لب آورده کف

سپهدار هومان دمان پیش صف

یکی خشت رخشان گرفته بکف

چو رهام و شیدوش بر پیش صف

گرازه بکین برلب آورده کف

همه برنهادند جان را بکف

همه رزم جستند بر پیش صف

نخستین که آمد میان دو صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

همی بود رستم میان دو صف

گرفته یکی خشت رخشان بکف

همی گشت شنگل میان دو صف

یکی تیغ هندی گرفته بکف

نه آوردگه دید و نه جای صف

همی بر زد از خشم کف را به کف

بفرمود تا در میان دو صف

به آوردگه بر لب آورده کف

که آمد سواری میان دو صف

سرافراز و جوشان و تیغی به کف

سپاه دو لشکر کشیدند صف

همه جنگ را بر لب آورده کف

چهارم سپه برکشیدند صف

ز دریا برآمد به خورشید تف