مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
جان حیوان که ندیده است به جز کاه و عطنشد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن
نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهارکه در او مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپیدبهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادندبوسهها مست […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطنوقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
همه خوردند و برفتند بقای ما بادکه دل و جان زمانیم و سپهدار زمن
چو تویی آب حیاتی کی نماند باقیچو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن
کتب العشق علینا غمرات و محنو قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن
فرج آمد برهیدیم ز […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
ای ز هجران تو مردن طرب و راحت منمرگ بر من شده بیتو مثل شهد و لبن
می تپد ماهی بیآب بر آن ریگ خشنتا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن
آب تلخی شده بر جانوران آب حیاتشکر خشک بر ایشان بتر از گور و کفن
نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویشچند پیغامبر بگریست پی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطنوقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالوببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیحی است فسون میخواندتا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادندجان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر […]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹۰ - در علو همت و کمال نفس خود
سگ خشم و خر شهوت که زبونگیری نیستتیز دندانتر از این هر دو در این خاک کهن
نفس من کو ملک مملکت شخص منستهر دو را سخرهٔ خود کرده به تادیب سخن
ترک و تازیک شما جمله سگانند و خرانکه به جز خوردن و کردن نشناسند ز بن
تو چه گویی که کند نفس ملک همت منگر تو […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶ - بهار اصفهان
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن
همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست، […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۵
گر بگویم که شد از نورِ تجلّی روشن
همه جای و جهت و بام و درِ کلبهی من
که کند باور و با هر که بگویم بگوید
این چه حال است و محال این چه حدیث است و سخن
آفتاب آخر در زاویهای چون گنجد
آفتابی که ضیا بخشِزمین است و زمن
در و بامِ که و جا و جهت و […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹
خبری بافتم از بار مپرسید ز من
تا نیارید بر من خبر دار و رسن
خبر دار و رسن رابت منصور بود
خبر رایت و منصور بود قلب شکن
خبری یافته ام از گل و از باد بهار
خبر من برسانید به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چه کند دفع حزن
خبری بافتم از نکهت […]
