گنجور

 
سید حسن غزنوی

لشکری یار من امروز سر آن دارد

که دلم همچو سر زلف پریشان دارد

لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله

آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد

چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید

گرچه در چاه زنخ چشمه حیوان دارد

در غریبی به همه حال بیابد ملکی

که رخش معجزه یوسف کنعان دارد

چشم ترسا ببرد چون فکند در غربت

که چو خورشید هم از نور نگهبان دارد

عزم رفتنش حقیقت شد سبحان الله

که هنوز این دل سختی کش من جان دارد

بر دلم درد خداوند نگردد که دلم

شرف بندگی خاصه سلطان دارد

آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد

با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد

دل مرا طیره رها کرد ولی باز گرفت

چکنم دل چو دلارامم هم سنگ افتاد

این چه نقش است کزین نقش در آب چشمم

همچو در آتش رخساره او رنگ افتاد

بودی از دیدنش آیینه چشمم روشن

آه کایینه زنم در خطر زنگ افتاد

بس نبود آنکه چو قندیل همی سوخت دلم

تا در آن قندیل از بخت قضا سنگ افتاد

زان رخم زرد پر از گرد چو آبی است که او

ده دل و کژ دل ماننده نارنگ افتاد

دولتش بادا همره که چو تاج الدوله

ناگهانیش به سوی سفر آهنگ افتاد

آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

پسرا بو که مرا باز فراموش کنی

وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی

بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی

تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی

حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود

که بیاری تو از آن حلقه و در گوش کنی

دوش بر من زفراق تو جهان شد تاریک

ترسم امروز که تاریک تر از دوش کنی

گه گه ار دانی کز تو نشود چیزی کم

یاد کن تلخی عیشم چو مئی نوش کنی

بوفائی که نداده است خدایت هرگز

که مبادم که مرا باز فراموش کنی

آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد

هر چه در خاطر من گشت همان خواهد شد

آز در سیری او رو به یقین خواهد گشت

گنج درهستی او رو به گمان خواهد شد

شاخ در باغ معالیش ثمر خواهد داد

آب در جوی معانیش روان خواهد شد

چرخ بوسنده پایش چو رکاب آمد زود

ملک در طاعت دستش چو عنان خواهد شد

تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم

هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد

سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم

پیش جانم که در این کار زیان خواهد شد

قرة العین جلالست و در اوج جاهش

دیده چرخ به حیرت نگران خواهد شد

آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای

در دل خصمان بادت که چه خار آمده ای

پایدار است نکو خواه تو چون سرو از آنک

وقت رادی همه کف همچو چنار آمده ای

آشنا بط بچه را هیچکسی ناموزد

باز خردی نه عجب گر به شکار آمده ای

حق همی داند و سلطان جهان و صاحب

که پسندیده و شایسته کار آمده ای

بر زمین آئی و بر چرخ عطارد گوید

که لطافت همه را در همه بار آمده ای

گل دلها ز تو گر شاد بخندید سزد

کاندرین خلعت همرنگ بهار آمده ای

آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم

زانکه پرورده مخدوم زمانه حسنم

بلبل نعمت فضلم چو علی وچه عجب

که شکفته است گل خلق نبی در چمنم

این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه

برقم کلک عطارد بنگارد سخنم

ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال

هست امیدم که ز تو گوی به میدان فکنم

زود چون بید بر اقبال تو حالی نکنم

دیر چون سرو در ایام تو دستی نزنم

دل چون بحرم بر تو ز همه گرم تر است

که برین مدح تو در می نهند اندر دهنم

زانکه برده است لبم شهدی ازین بردی خوش

بوسه می آرزوی آید ز لب خویشتنم

آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من

آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن

سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد

کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد

ظل حق جلوه گر رای چو خورشید تو شد

چرخ پیرانه سر این دولت پر ماه تو باد

منبع جود و بزرگی کف بخشنده تست

مطلع نور الهی دل آگاه تو باد

فی المثل حاسدت ار چشمه خورشید بود

راست چون سایه اسیر حرس جاه تو باد

ای ز قحف سر دشمن شده تیغت پرآب

طاس افلاک پر آواز عفاالله تو باد

چو زحل مایه ادبار بد اندیش تو گشت

مشتری دایه اقبال نکو خواه تو باد

هر کجا روی نهی چون فلک پیروزه

نجم پیروزی در کوکبه همراه تو باد