گنجور

 
خواجوی کرمانی

پسته شکّری است آنک تو داری نه دهن

شکّر عسکری است آنک تو باری نه سخن

هر که او دل برخ ماهرخی خواهد داد

باری آنروی دلفروز که وجهیست حسن

ای سر زلف ترا مرغ دلم دست آموز

و آتش مهر رخت در جگرم دود افکن

بنده ی پرتو روی چو مهت بدر منیر

هندوی زنگی خال سیهت مشک ختن

دست بر سر زده و پای فرو رفته بگل

بر لب جوی زرشک قد تو سرو چمن

بیش ازین ابر سیه بر مه شب پوش مپوش

بعد ازین خیل حبش بر سپه زنک مزن

پرده بردار که در تاب شود شمع فلک

پسته بگشای که تا آب شود درّ عدن