گنجور

 
حکیم نزاری

گر بگویم که شد از نورِ تجلّی روشن

همه جای و جهت و بام و درِ کلبه‌ی من

که کند باور و با هر که بگویم بگوید

این چه حال است و محال این چه حدیث است و سخن

آفتاب آخر در زاویه‌ای چون گنجد

آفتابی که ضیا بخشِ‌زمین است و زمن

در و بامِ که و جا و جهت و زاویه چه

همه این بود و نه غیری همه جان و بود و نه تن

تا تو بیرون نروی خواجه درون ناید او

نتوان داشت دو ضد با هم در یک مسکن

یک نفس آمد و با من نفسی کرد روان

وان نفس هرگزم از سینه نیامد به دهن

این عجب قصه‌ی من در همه عالم شد فاش

باز ناگفته و دم نازده در سرّ‌و علن

هر زمان رنگی و بر آب زند بیش مرا

من چو واماندگان نیستم اندز یک فن

هر نفس خرقه به رنگِ‌دگرم می‌پوشد

اوست بر جامه و جان حاکم و بر شخص و بدن

من چو بگذاشته‌ام مصلحتِ خویش بدو

خواه گو توبه‌ی من بشکن و خواهی مشکن

نیک و بد پیشِ من و توست و گرنه زان‌جا

هرچه آید همه محمود بود جمله حسن

وقت پوشیدن رازست نزاری خاموش

پرده‌ی مصلحت از رویِ طبق بر مفکن

مگر این واقعه در خواب توان دید ار نه

توی نه‌ای مردِ مقامات چنین، لاف نزن