گنجور

 
قاسم انوار

به صلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن

نفس اماره آواره بیچاره من

دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد

غیر حق هیچ نبیند، نه به سِر‌ّ‌، نی به علن

نفَسی مست خدا باش و برون آی از خود

تا میسر شود این جا دم توحید زدن

دل و جان را به خدای دل و جان باید داد

تا به کی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟

حق یقین است و خیالات جهان جمله گمان

نتوان نور یقین را به گمان پوشیدن

هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم

اگر از باده صاف است وگر از دردی دَن

هر که در دایره عشق تو آمد به نیاز

واجبش گشت چو پرگار به سر گردیدن

بس محال است درین راه خطرناک، ای دل

عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن

سال‌ها قاسم بیچاره ز هجران بگریست

نوبت وصل شد و تا به ابد خندیدن