گنجور

 
خواجوی کرمانی

وقت صبحم گذر افتاد بر اطراف چمن

با بتی ماه رخ سنگدل سیم بدن

برکشیدیم چو سرو از لب سرچشمه علم

تا بشوئیم ز رخساره ی دل گرد حزن

ماجرائی ز قضا گشت بد انسان واقع

که نبودیم دمی بی شغب و شور و فتن

چشم آن ماه پریچهره چو بر چشمه فتاد

گفت ماهیت این با تو بگویم روشن

انک گویند که دارد روشی باد هواست

زانک چون او نبود بی قدمی تر دامن

دیده اش گرچه پر آبست درو نیست حیا

ابر از اینرو فکند بر رخ او آب دهن

چشمه را این سخن افتاد ز ناگه در گوش

گفت بنگر که چه آید بسر ما ز محن

دست شستن ز روان به که شنیدن زین دست

سخن باده پرستی که نه مردست و نه زن

بدرفشید دلش در بر و از جای برفت

گفت کای از تو بهر گوشه هزاران شیون

ما همانیم که هر دم که بهنگام ربیع

خیل نوروز گشایند کمین از مکمن

یا چو چتر از سر داراب شجر دور شود

بزند نوبت شادی بگلستان بهمن

گه علم بر سر ما بینی و گاهی بیرق

گه زره در بر ما یابی و گاهی جوشن

کوه و در گردد از آمد شدن ما شاداب

باغ و صحرا شود از رهگذر ما گلشن

در بهاران که کنم بر طرف باغ گذار

بفزاید ز من آب رخ نسرین و سمن

نیستم آتش از بسکه دلم جوش زند

در دل لاله سیراب شوم دود افکن

بی وجودم نبود سرو خرامان را جان

که روان شد تنم و سرو خرامان همه تن

بیحضورم نبود طرف گلستان را نور

که چراغست گلستان و من او را روغن

چشم سرمست بتم گفت که ای گنده خموش

برو از پیشم و شوخی مکن و لاف مزن

حرکتهای تو سر دست و سخنهای تو باد

لاجرم بر تو بخندد عروسان چمن

گرچه روشن گهری یک سخن از ما بشنو

نام گوهر مبر و قیمت گوهر مشکن

با من از بند زره بگذر و جوشن بگذار

که بود تیغ زدن کارم و خون خوردن فن

من که هر نقش که باشد بنظر بگشایم

تو ازینگونه کنی نقش نمائی با من

همه را بینم و در خویش نبینم زیراک

خویش بینی نبود نزد خرد مستحسن

مست خوانندم و مخمور ولی نیست مرا

بجز از گوشه ی محراب شب و روز وطن

فرض عینست مرا بندگی درگه شاه

نیستم زانکه فرایض نشناسم ز سنن

شرف و قدر من این بس که بمژگان روبم

خاک میدان شه تیغ کش قلب شکن

خسرو شرق مظفر شه اقلیم ظفر

مفخر روی زمین واسطه ی عقد ز من

هم دل وافی او فضل و هنر را جامع

هم کف کافی او جود و کرم را معدن

ای تهمتن تن دارا در افریدون فر

که فرود تو بود گاه شجاعت بیژن

بر جناب تو گدائی ز فقیران قارون

در سپاه تو بزرگی ز امیران قارن

گرز که کوب تو بنیان امل را هادم

نوک پیکان تو سکّان اجل را مامن

روح را چشمه ی خونریز سنانت مشرب

فتح را سایه ی میمون لوایت مسکن

گلشن قدر ترا روضه رضوان ساحت

خطه ی جاه ترا ملک ملایک برزن

همچو جمشید بهر جا که روی بگریزد

فتنه از نعل سمند تو چو دیو از آهن

سر تیغ تو زمرد شد و اعدا افعی

نوک تیر تو شهاب آمد و خصم اهریمن

چرخ پیروزه نهد قبّه ی اقبال ترا

خشت زرین خور از بهر شرف بر روزن

دشمن سر زده بی خنجر عالم سوزت

بار سر چند تواند که کشد بر گردن

بدسگالان تو گر شمع فروزان گردند

سر فرازی نتوان بست بریشان برسن

گر فلک نوبت خود با تو گذارد شاید

زانکه بخت تو جوانست و فلک پیر و کهن

بید برگ چمن معرکه یعنی تیغت

هر کجا سایه برافکند بروید روین

خصم اگر یاد کند ز آتش خشمت در خاک

بر تنش روز جزا سوخته بینند کفن

مجمر خلق تو چون دم زند از خوشبوئی

از حسد دود برآید ز دل مشک ختن

چرخ اگر قرجی خاص تو نگشت از چه سبب

گه ز خورشید کند تیغ و گه از ماه مجن

دل گردون بتف تیغ جهانسوز بسوز

چشم اختر بسر رمح جگر دوز بکن

پیش ابکار ضمیرم که برند آب صنم

قامت چرخ نگر خم شده چون پشت شمن

خاطرم چون حلل بکر مدیحت دوزد

سازدش خسرو سیاره ز مژگان سوزن

چون بیاد کفت از خامه دُر افشان گردم

از حیا آب شود رشته لؤلؤی عدن

مرغ مدحت چو دم صبح بپرواز آرم

بینم از دور که ریزد کواکب ارزن

تا بود شمع سپهری ز لگن مستغنی

شمع اقبال ترا چرخ برین باد لگن

حرم دولتت افواج ملک را معبد

دل دین پرورت اسرار فلک را مخزن

تحفه ی عالم بالا سخن قدر تو باد

که یقینست که بالاتر ازین نیست سخن