حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
در نظربازی ما بیخبران حیرانندمن چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولیعشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیستماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خداما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریمآه اگر خرقه پشمین […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲
سوی دیرم نگذارند که غیرم دانندور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنندچون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
روی بنمای که جمعی که پریشان تواندچون سر زلف پریشان تو سرگردانند
دل دیوانهام از بند کجا گیرد پندکان دو زلف سیهش سلسله میجنبانند
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیبکه […]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است
تو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانند
شود از شعله جهانسوز چراغ خورشید
گر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانند
طوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردند
ازبر خویش شکر را چو مگس می رانند
خوب رویان همه چون انجم و خورشید تویی
همه از پرتو رخساره تو پنهانند
خرد وعشق اگر […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۳
خم زلف تو که زنجیر جنون می خوانند
ای خوش آن طایفه کاین سلسله می جنبانند
ای صبا، نرم تری روب غبار زلفش
که دران مشتی زندانی بی سامانند
عجب آمد همه را مردنم از هجر و مرا
عجب از خلق که بزیند چو تنها مانند
جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز
زانکه در دل دگری هست که جانش خوانند
گرد خوبان […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفی صافی دانند
تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا میخوانند
باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟
گر چه روز و شبشان اهل سخن میرانند
با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان
عقل […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۸۰
شاها وزرایی که امینان امیرند
بی وجه مرا در پی خود چند دوانند
بودند بران عزم که مرسوم رهی را
امسال نرانند و کنون نیز برآنند
هر کیسه که من بر کرمت دوخته بودم
یک یک بدر دیدند و شب و روز درآنند
نه خلق پسندد نه خدا کانچه خداوند
بخشد به دعاگو دگران باز […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴
ورق روی تو عشاق نکو می خوانند
چون رسد کار به زلفت همه در میمانند
صورنت صاحب معنی ز ملک به دانست
لیکن اهل نظرته بهتر ازین میدانند
ساعد و دست نوام بیم نمایند به نیغ
نشته را این همه از آب چه می ترسانند
رفتی و ماند خیال دهنت با دل تنگ
چرا ندارند اثری هر دو بهم می مانند
می کنم […]

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
آنچه باید همه داری و نداری مانند
کس نگوید مه و خورشید به رویت مانند
اتفاق است که بیمثل جهانی لیکن
قیمت حسن تو صاحب نظران می دانند
عکس گل های رخ خویش در آیینه بین
تا ز اندیشه بستان و گلت بستانند
التفاتی نبود چشم خوشت را به کسی
بر سر خاک درت شاه و گدا یک سانند
بادها عطر فروشان سر […]
