گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خم زلف تو که زنجیر جنون می خوانند

ای خوش آن طایفه کاین سلسله می جنبانند

ای صبا، نرم تری روب غبار زلفش

که دران مشتی زندانی بی سامانند

عجب آمد همه را مردنم از هجر و مرا

عجب از خلق که بزیند چو تنها مانند

جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز

زانکه در دل دگری هست که جانش خوانند

گرد خوبان جهان، عاشق بیتاب مگرد

که جوان وتر و نوخاسته و نادانند

زاهد امروز سر توبه شکستن دارد

می فروشان اگر این دلق کهن بستانند

این چه شوخی ست که گویی دل من دزدیدی؟

این ز تو آید و ز آنان که ترا می مانند

بنده ام خواه قبولم کن و خواهی رد، ازآنک

عزت و خواری در کوی وفا یکسانند

زندگان این همه خواهند که در تو نگرند

مردگان نیز، به جان تو اگر بتوانند

باد حسنت همه خوبان جهان را بشکست

بعد ازین سرو نخیزد که اگر بنشانند

می برد حسرت پابوس تو خسرو در خاک

چون شود خاک، بگو تا به رهت افشانند