گنجور

 
نظام قاری

در نظر بازی مابیخبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

در جواب او

در قبا پوشی ما کج کلهان حیرانند

در لباس این سخنان جامه دران میدانند

دانی این گوی در گرد گریبانها چیست

دهنی چند که آنهاش همه دندانند

رخت لاوسمه وزر بفت که بی زر بزرند

غیرت اطلس گلگون خور رخشانند

جامهائی که مرا هست بشستن چو رسد

گازرانش عوض اجرت خود نستانند

تا بسر راست بدارند عروسان معجر

ماه و خورشید بچرخ آینه میگردانند

جامه صوف بپوشند و نشینند بخاک

جامه پوشان چنین مستحق پشیمانند

دگمه بر جامه والا نگرو غنچه گل

نیست پوشیده بتو هر دو بهم میمانند

طرفه بازار قماشیست که ماشاءالله

قدر ماشا و سقرلاط به هم یکسانند

گرچه دانم هنری گفته قاری به لباس

چه توان گفت که این خلق هنر پوشانند