شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳ - تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴ - یوسف گم گشته
یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان
تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶ - درس محبت
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
همه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷ - چه خواهد بودن
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن
آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴ - جلوه جواله
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
جز یکی راز که پیوسته نهان ماند، نیست
تویی آن راز که پیوسته نهانی گل من
همه طفلند در این وادی و تا این وادیست
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵ - به سروناز شیراز
باز شد روزنی از گلشن شیراز به من
میکشد نرگس و نارنج سری باز به من
سروناز ارم از دور به من کرد سلام
جای آن را که چنان سرو کند ناز به من
آدم انگاشت به لطف ملکوتم شیراز
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹ - بمانیم که چه
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱ - یاد شهیار
کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی
نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی
ماه در ابر رود چون تو برآیی لب بام
گل کم از خار شود چون تو به گلزار آیی
شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴ - شیدائی
رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوهام چشمچرانی و قدحپیمایی
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی
خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷ - شاهد گمراه
راه گم کرده و با روی چو ماه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر به پرسیدن این بختْ سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳ - با روح صبا
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵ - دیوانه و پری
آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری
ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری
باز در خواب سر زلف پری خواهم دید
بعد از این دست من و دامن دیوانه سری
منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸ - ماه کلیسا
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینهٔ مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روحالقدس آید به طواف
چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳ - کاش یارب
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴ - نی محزون
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چهها میبینی
تو هم ای بادیهپیمای محبت چون من
[...]
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰ - دنیای دل
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لالهای را که بر او داغ دورنگی پیداست
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » سودازده
آن که سودازده چشم تو بوده است منم
وآن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم
آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت
ره به سرمنزل وصلش ننموده است منم
آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » خاک شیراز
چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است
دل آزادهام از صبح طربناکتر است
عاشقی مایهٔ شادی بُوَد و گنجِ مراد
دل خالی ز محبت، صدف بیگهر است
جلوهٔ برقِ شتابنده بوَد جلوهٔ عمر
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » سوسن وحشی
دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نیمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنیبخش حریق مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » ساغر خورشید
زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
شکوهای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
جرعهنوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
[...]