گنجور

 
شهریار

باز شد روزنی از گلشن شیراز به من

می‌کشد نرگس و نارنج سری باز به من

سروناز ارم از دور به من کرد سلام

جای آن را که چنان سرو کند ناز به من

آدم انگاشت به لطف ملکوتم شیراز

که چنین سرو و سمن داشت، سرانداز به من

افق طالع من طلعت باباکوهی است

کو فروتابد از آن کوه سرافراز به من

گویی آتشکدهٔ پارس شکفت از سر شوق

یاد شد از معبد زرتشت دری باز به من

بانی کلک فریدون به قطار از شیراز

بار زد قافلهٔ شکر اهواز به من

با سر نامه گشودم در گنجینهٔ راز

که هم از خواجه گشوده است در راز به من

شمعی از شیخ شکفته است شبستان افروز

گرچه پروانه دهد رخصت پرواز به من

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل

عشوه‌ها می‌دهد از پردهٔ شهناز به من

دل به کنج قفس از حسرت پروازم سوخت

گو هم آواز چمن کم دهد آواز به من

تا چه بازی کند این بخت بدانجامم باز

نردها باخته این عشق خوش‌آغاز به من

نقشی از عهد عتیقم من و محو ای نقاش

زحمت خود مده و خجلت پرواز به من

شهریارا به غزل عشق نگنجد بگذار

شرح این قصهٔ جانسوز دهد ساز به من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode