گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

در همه شهر دلی کو که نه خون کرده توست

یا درونی که نه از زخم غم آزرده توست

جان ز مژگان تو ریش است و دل از غمزه فگار

هر که را می نگرم تیر جفا خورده توست

پرده برداشتی از راز من ای چرخ فلک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

صبح دولت را فروغ از آفتاب روی توست

قبله رندان مقبل گوشه ابروی توست

دمبدم عرضه مده خوبان شهر آشوب را

کز همه عالم همین میل دل من سوی توست

روی نیکو از من بد روز پوشیدی ولی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

وه که باز از کف من دامن مقصود برفت

یار دیر آمده از پیش نظر زود برفت

تن که آزرده تیغ ستمش بود بماند

جان که آویزه بند کمرش بود برفت

وعده می کرد که دیگر نروم راه فراق

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

گرچه خلقی ز تو در دام بلا افتاده ست

هیچ کس را نه فتاد آنچه مرا افتاده ست

دلم از جا تنم از پای فتاده ست ببین

که مرا در غم عشق تو چها افتاده ست

همه جا برق جمال تو درخشید ولی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

گر دل از عشق توام چاک بود باکی نیست

نیست یک دل که ز عشق تو در او چاکی نیست

مگسل از من که درین باغ گلی نشکفته ست

که به دامان وی آویخته خاشاکی نیست

شوق فتراک توام کشت ولی رخش تو را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

پرتو شمع رخت عکس بر افلاک انداخت

قرص خورشید شد و سایه بر این خاک انداخت

برقی از شعشعه طلعت رخشان تو جست

شعله در خرمن مشتی خس و خاشاک انداخت

خوش بران رخش که عشقت فلک سرکش را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

باده تا چاشنیی زان لب چون نوش گرفت

آتش از رشک به جان من مدهوش گرفت

همت من که فلک غاشیه اش داشت به دوش

عاقبت غاشیه عشق تو بر دوش گرفت

لاف با لطف بناگوش تو چون سیم زده ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

آن نه خط است که گرد رخ زیباش گرفت

دل ما سوخت بسی دود دل ماش گرفت

طوطیانند فرو برده به شکر منقار

یا خط سبز لب لعل شکرخاش گرفت

نقش پابوس ویم نیست همین بس که چو شد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

آن که بر گل گره از جعد سمن بوی تو بست

رشته جان مرا در شکن موی تو بست

طعنه بر طوطی طبعم مزن از کم سخنی

که بر او راه سخن لعل سخنگوی تو بست

لله الحمد که جان معتکف حضرت توست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

این زمینی ست که سرمنزل جانان بوده ست

مطرح نور رخ آن مه تابان بوده ست

این زمینی ست که هر شیب و فرازی که در اوست

جای آمد شد آن سرو خرامان بوده ست

این زمینی ست که هر جا خس و خاری بینی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

دلم از خم صفا جام مصفا زده است

همتم سنگ بر این طارم مینا زده است

نقد عرفان ز مقلد مطلب کان مسکین

دست در آرزوی نسیه فردا زده است

زر و سیمی که بر آن خواجه نظر دوخته است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

ترک گلچهره من خیمه به صحرا زده است

در دل لاله رخش آتش سودا زده است

شد چنان پایه آه من ازان ماه بلند

که سراپرده بر این طارم مینا زده است

بهر قتل که کمر بست ندانم که مرا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

ای که هرگز نشود زلف کجت با ما راست

کار ما راست شود چون تو کنی بالا راست

ما نتابیم ز روی تو نظر گرچه گرفت

از مژه چشم تو صد تیر بلا بر ما راست

خلعت لطف به قد تو بریدند ای سرو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

ای که هرگز نشود زلف کجت با ما راست

کار ما راست شود چون تو کنی بالا راست

ما نتابیم ز روی تو نظر گرچه گرفت

از مژه چشم تو صد تیر بلا بر ما راست

خلعت لطف به قد تو بریدند ای سرو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

دارم از پیر مغان نقل که در دین مسیح

باده چون نقل مباح است زهی نقل صحیح

تحفه لایق جانان به کف آر ای زاهد

ترسمت دست نگیرد به قیامت تسبیح

شیوه علم نظر ورز که العلم حسن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

ای دریغ کاخ امانی به غم و شادی بند

بنده نفس خودی دعوی آزادی چند

پیش دانا چه بود ملک همه دنیا هیچ

لاف دانش چه زنی ای که به هیچی خرسند

رشته سعی قوی کن که رسیدن نتوان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

دل ز خوبان نکشد جز سوی آن سرو بلند

وه که خون شد جگرم زین دل دشوار پسوند

رنج بی فایده چندین مکش ای خواجه حکیم

کی بود مرهم داغ تو مرا فایده مند

هر درختی که دلم در چمن عیش نشاند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

خنده ای زد دهنت رسته دندان بنمود

وز رگ جان گره غصه به دندان بگشود

هست گویی ز لطافت ذقنت وز خوبان

کس درین عرصه چو تو گوی لطافت نربود

جیب جانم که شد از دست غمت چاک بدوز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

حلقه گوش تو را هر که بدین لطف بدید

حلقه بندگی عشق تو در گوش کشید

حلقه گوش تو را تا شده ام حلقه به گوش

حلقه سان کار مرا پا و سری نیست پدید

گوشت ای سیمبر از حلقه زر گشت گران

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

باز صبح طرب از مطلع امید دمید

نفحات ظفر از گلشن اقبال وزید

نامه بسته سرآمد ز مراد دل من

حاصل نامه مرادی که دلم می طلبید

فتح ناکرده چو نافه سر آن نامه هنوز

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۵
sunny dark_mode