گنجور

 
جامی

آن که بر گل گره از جعد سمن بوی تو بست

رشته جان مرا در شکن موی تو بست

طعنه بر طوطی طبعم مزن از کم سخنی

که بر او راه سخن لعل سخنگوی تو بست

لله الحمد که جان معتکف حضرت توست

گرچه تن بار اقامت ز سر کوی تو بست

هیچ شب دیده نبندم من غمدیده به خواب

چون کنم خواب مرا نرگس جادوی تو بست

خانه صبر من آن روز برانداخت فلک

که بدین قاعده طاق خم ابروی تو بست

نافه کز خون جگر پروردش آهوی چین

در دلش خون گره از نکهت گیسوی تو بست

می دهد زینت بازار سخن جامی را

نخل نظمی که به وصف قد دلجوی تو بست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode