گنجور

 
جامی

گر دل از عشق توام چاک بود باکی نیست

نیست یک دل که ز عشق تو در او چاکی نیست

مگسل از من که درین باغ گلی نشکفته ست

که به دامان وی آویخته خاشاکی نیست

شوق فتراک توام کشت ولی رخش تو را

بی سر به ز منی حلقه فتراکی نیست

خوبرویان همه در بردن دل چالاکند

در میان همه لیکن چو تو چالاکی نیست

شد تنم خاک و تو از عار بر آن پا ننهی

خوارتر بر سر کوی تو ز من خاکی نیست

در همه شهر یکی خانه نبینم که در او

سر به زانوی غم از دست تو غمناکی نیست

اهل ادراک همه بسته فتراک تواند

جامی دلشده هم خالی از ادراکی نیست