گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

زلف از آنرو به رخ یار مشوش باشد

که مشوش بود آنکس که درآتش باشد

بر دلم نقش گرفته است خیال رخ دوست

منزل اوست دلم خواست منقش باشد

شاه شطرنج غم عشق تو تا شد دل من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد

در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد

به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده

که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد

کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد

یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد

عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید

طالبان در طلب آئید که مطلوب آمد

بس که دل بر سر دل ریخت همی در قدمش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

ساقیا خیز و ده از باده به من جامی چند

کن مرا هست و ز خود بی‌خبر ایامی چند

زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند

من دل‌سوخته در آتشم از خامی چند

به من دلشده‌ای پادشه کشور حسن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند

تا به مستی گذردعمر من ایامی چند

ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی

چه بگویم من دلسوخته با خامی چند

به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند

ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند

ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام

همه را بر سر هم ریزد ویکسر شکند

دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

اگر از نقطه موهوم نشان خواهدبود

به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود

رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم

آری آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود

تاکند سرو قدی جا به کنارم شب وروز

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

من پی دلبر واو را بر دل منزل بود

دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود

تحفه ای از دل وجان در برجانان بردم

لیک مقبول نیفتاد که ناقابل بود

«شربتی از لب لعلش نچشیدیم آخر»

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

روشنی کف موسی همه ازروی تو بود

تیرگی دل فرعون هم ازموی تو بود

دم عیسی که از او عظم رمیم احیا شد

رمزی از معجزه لعل سخنگوی تو بود

از بهشت آن همه تعریف که زاهد می کرد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

دلم از موی توآشفته چنان است که بود

عشق روی توهمان آفت جان است که بود

گر سراغ از دل گم گشته من میجوئی

همچنان گمشده بی نام ونشان است که بود

از قدخم شده ام گر خبری می خواهی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

در دلم از تو پریچهره شکی می آید

که پری می گذرد یا ملکی می آید

اشک من سیم شد وچهره مرا زر گردید

زآنکه زلفت به نظر چون محکی می آید

شکرین لعل توقنداست ز شیرینی لیک

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

پیش شیرین لب او وصف ز شکر نکنید

وصف شکر به بر قند مکرر نکنید

دسترس هست اگر بر سر گیسوی نگار

هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنید

رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

هر زمان بر دل ما می کنی آزار دگر

جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر

نتوان داد زآزار تودل را تسکین

نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر

گلرخی غنچه لبی سروقدی سنبل موی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر

که نباشد به دلم عشق دلارای دگر

می توان کرد به بالای تو تشبیه او را

بود اگر سرو سهی را به چمن پای دگر

مستی من بود از باده چشم و لب تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

داد آن هفته ز بس یار شرابم دو سه روز

کرد چون نرگس بیمار خرابم دوسه روز

باز آن ماه گراید به وثاقم دو سه شب

سر بباید که زهر کار بتابم دو سه روز

دور از آن ماه دوهفته که زدآتش به دلم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

دلبری می کند آن شوخ پری رو که مپرس

ساحری می کند از نرگس جادو که مپرس

رخنه در دین کنداز ناوک مژگان که مگو

زخم بر دل زند از خنجر ابرو که مپرس

آن پری رو نه دلم را همی آشفته نمود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک

گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک

گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی

روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک

گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷

 

همه از باده من از گردش چشمت مستم

حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم

دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها

در خم زلف توماهی صف اندر شستم

تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

دست درحلقه آن زلف پریشان کردم

هر چه دل بود در آنبی سروسامان کردم

گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعبانی بود

پنجه بی واهمه در پنجه ثعبان کردم

دامن من به مثل کان بدخشان گردید

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

 

پای بند خم آن زلف گره گیر شدم

از جنون عاقبت الامر به زنجیر شدم

این همه چین نه ز پیری است که دارم به جبین

در جوانی ز غم یار چنین پیر شدم

نه ز بسیاری عمر است که پشتم شده خم

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode