گنجور

 
بلند اقبال

از سر کوی تو حاشا که روم جای دگر

که نباشد به دلم عشق دلارای دگر

می توان کرد به بالای تو تشبیه او را

بود اگر سرو سهی را به چمن پای دگر

مستی من بود از باده چشم و لب تو

دهد این باده به من نشئه وصهبای دگر

چاک ها بر دلم از مژه به ایمائی زد

چشم توکاش به سویم کندایمای دگر

گر مسیحا ز دمش عظم رمیم احیا شد

توئی ازلعل لب امروز مسیحای دگر

گرچه تنگ است دلم لیک صفایی دارد

مرو ای دوست مزن خیمه به صحرای دگر

تومگر بهر تماشا به گلستان رفتی

که زمرغان چمن برشده غوغای دگر

با من امشب بنشین باده بخور بوسه بده

ندهد شاید اجل مهلت فردای دگر

کسی از دولت عشق تو بلنداقبال است

که ندارد ز توغیر از توتمنای دگر