گنجور

 
بلند اقبال

همه از باده من از گردش چشمت مستم

حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم

دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها

در خم زلف توماهی صف اندر شستم

تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل

نیستم پیش وجود تو چه گفتم هستم

گوئی انر پی خوبان جهان چندروی

به خدا در شکن طره تو پا بستم

دل ما را چو سرزلف به عارض مشکن

نه تو گفتی که من آن عهد وفا نشکستم

گفتی از رویادب دررهم از جا برخیز

خبرت نیست که من از سر جان برجستم

گرچه ازدولت عشق توبلنداقبالم

پیش پایت بنگر بین که چو خاک پستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode