گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

متوجه است با ما سخنان بی‌حسیبت

چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴

 

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

به حدیث در نیایی که لبت شکر نریزد

نچمی که شاخ طوبی به ستیزه بر نریزد

هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد

ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد

دلم از غمت زمانی نتواند ار ننالد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴

 

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷

 

نظر خدای‌بینان طلب هوا نباشد

سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را

نظری معاف دارند و دوم روا نباشد

به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰

 

چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد

که نه در تو باز ماند مگرش بصر نباشد

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

مکن ار چه می‌توانی که ز خدمتم برانی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲

 

خجل است سرو بستان بر قامت بلندش

همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش

چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد

ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش

اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹

 

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

 

من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورت است بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴

 

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹

 

چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵

 

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۹

 

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۳

 

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۸

 

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری

دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت

همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱

 

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید

تو به اندرون جان آی که جایگاه داری

ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۳

 

بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت؟ که نمی‌دهی مَجالی

نه رَهِ گُریز دارم نه طریق آشنایی

چه غمْ اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی؟

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷

 

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد؟ که به وهم در نگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۵

 

اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی

سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸

 

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت

[...]

سعدی
 
 
۱
۲