گنجور

 
سعدی

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم

که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم

برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم

نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم

بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم

نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

که خوش است عیش مردم به روایح عبیرم

نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان

نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۳۹۴ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۳۹۴ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آشفتهٔ شیرازی

بزنی اگر بتیرم نظر از تو برنگیرم

منم آن مریض مجنون که دوا نمپیذیرم

همه شب خیال زلفت بضمیر ماست مضمر

چه عجب که ضیمران زار شود همه ضمیرم

جه نهی بپای بندم چه گره زنی کمندم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از آشفتهٔ شیرازی
قاآنی

بکش ار کشی به تیغم، بزن ار زنی به تیرم

بکن آنچه می‌توانی که من از تو ناگزیرم

همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید

بکن ار کنی قبولم، ببر ار بری اسیرم

سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه