سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۶۳۱
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جویگر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
ور به خلوت با دلارامت میسر میشوددر سرایت خود گل افشان است سبزی گو مروی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرم استتا کجا بودی که جانم تازه میگردد به بوی
مطربان گویی در آوازند و مستان در سماعشاهدان در حالت و شوریدگان […]

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئویما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرزچون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلیهمچنین آید به معکوس از قیاس مستوی
کی شوی غره بدین رنگین مزور جامههاشچون ز فعل زشت این بد گنده […]

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۵ - در وصف اسب و مدح شهریار
آفرین زان مرکب شبدیز فعل رخش خویاعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مارگاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی
چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان بر جبالچون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی
در شود بیزخم و زجر و در شود بیترس و […]

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۸ - در حکمت و موعظه
صفهای را نقش میکردند نقاشان چینبشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینهاوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهایبینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفهای دان همچنانهم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری از آن نیمهٔ پر […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته میکردی چو گویگوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تابسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفاجامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم تراتشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۷۲ - آزرم
ای برادر، تا توانی گیر با آزرم خوی
مرد بیآزرم باشد چون زن بسیار شوی
غیرت و صدق و امانت، کاین سه اصل مردمیست
اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرمخوی
هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت
غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی
وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق
روی ازو برتاب، کاندر وی […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳۴
خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی
عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان
جان و دل کردند خلقی […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۱
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت […]
