گنجور

 
کمال خجندی

باز بگذشتی بر آن زلفه ای نسیم مشکبوی

در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی

گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط

گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی

گرچه رقت آن عارض چون آب باز از جوی چشم

چشم آن دارم که آب رفته باز آید بجوی

گو مثر شبنم عذار لاله و رخسار گل

تا به تو کمتر فروشد حسن هر ناشنه روی

ا گر بجوئی در زکات حسن مسکینتر کسی

چون دل من از همه مسکینتر است او را بجوی

من به بازی زلف او بشکستم و زلفش دلم

بشکند آری به بازی اینچنین چوگان و گوی

خون ما آن غمزه می‌ریزد به زلف و رخ کمال

عاشقان را ناز و شیوه می‌کشد نه رنگ روی