گنجور

 
ناصر بخارایی

از حیای عارض تو گل برآمد سرخ روی

عارضش حسنی که دارد سر به سر رنگ است و بوی

با فروغ مهر رویت، گو مه تابان متاب

با وجود حسن رویت، گو گل خودرو مروی

بر کنار جوی روزی می‌خرامیدی چو سرو

آب را زان روز افتاده‌ است در سر جست‌و‌جوی

چشم ما جوی است و دیدار تو چون آب حیات

باشد آن آب حیاتِ رفته باز آید به جوی

دل چو دریاشد به ابر چشم تر دامن بگفت

آب ما را ریختی، دست از امید ما بشوی

زنده می‌‌گردد ز خاک کوی تو باد صبا

روز و شب جان می‌دهد از حسرت آن خاک کوی

ساقیا بوی گل است و بوی عود و بوی یار

این سه بو داریم، باده در قدح ریز از سبوی

موی تو همچون کمر گرد میان پیچیده است

در میان فرقی نبینم از میانت تا به موی

بیش بر گوی زنخدان زلف چون چوگان مزن

ناصر از سر می‌تراشد پیش چوگان تو گوی